۱۳۸۳/۱۰/۱۱

یک مسابقه: کدامیک خواب واقعی ست؟

ببینید می توانید تشخیص دهید که کدام یک از این دو خواب واقعی ست و کدام تقلبی؟

خواب 1: شب است. گوشه اي از خانه يتان گنجي يافته اي. ولي عده اي آمده اند تا گنج ات را مصادره كنند. تو از توي دهليزهاي باريك و تاريك مي دوي. از خانه كه خارج مي شوي گنج ات را به همراه نداري ولي برايت انگار كه مهم نيست. مي روي تا به رودخانه اي برسي. رودخانه اسم اش اترك است. از رودخانه كه مي خواهي رد شوي روز است. شنا مي كني تا به آن سوي رودخانه برسي. از آن طرف، رودخانه به اندازه ي قبلي عريض نيست. ساختمان نيمه كاره ي چند طبقه اي درست كمي بالاتر از شيبي كه به رودخانه ختم مي شود، وجود دارد كه انگار مال توست. همه ي طبقه ها، ديوار طرف رودخانه يشان خالي ست، يعني ساخته نشده است. انگار جاي پنجره هاي بزرگي ست كه قرار است آنجا نصب كنند. وارد ساختمان مي شوي و از پله ها بالا مي روي. از پله ها كه رد مي شوي توي يكي از طبقه ها رو به طرف رودخانه ي قبلي مبلي گذاشته اند؛ درست جايي كه قرار است پنجره شود. بيرون را كه نگاه مي كني يك خيابان شلوغ مي بيني و اتاقك هايي تله كابين مانند كه روي سيم هايي كه بين ساختماني كه توي آن نشسته اي و ساختماني آن سوي خيابان كشيده شده در حال رفت و آمدند. روي كاناپه ي قرمز مي نشيني.
خواب 2: در جزيره اي زندگي مي كني با چند نفر، از جمله عمويت. از خانه بيرون مي آيي. جزيره كوچك است. همان قدي كه معمولاً توي كاريكاتورها نشان مي دهند. دريا انگار دارد جزيره را در خود فرو مي برد. دريا ظاهراً نفتي شده و نه فقط رويش؛ احساس مي كني در عمق اش هم آلوده به نفت است. دريا در دوردست به رنگ بنفش است؛ بنفشي كه گاهي با نارنجي هم قاطي مي شود. مي گويي كه بايد كلكي، قايقي بسازيد و از جزيره فرار كنيد. همينكه اين مساله به ذهنت مي رسد و بيان اش مي كني، انگار سرحال تر مي شوي. ورجه وورجه مي كني. شايد از اينكه مشغوليتي پيدا كرده اي، اينقدر خوشحال شده اي.
توي خانه به دنبال در مي گردي كه از آن براي ساختن كلك استفاده كني. عمويت از سر كار بر مي گردد؛ كار ساختماني. سر رو رويش آلوده به گچ و سيمان است. انگار خسته است و ظاهراً بايد استراحت كند. از پيشنهادت استقبالي نمي كند. انگار بايد برود نمازش را بخواند و بعد بخوابد.

در كتاب ادبيات "پست مدرن" چندين جا كافكا به عنوان يكي از پيشگامان ادبيات پست مدرن ياد شده است. بسياري از داستان هاي كافكا به نظر روياهايي هستند كه نويسنده آنها را در خواب ديده است. اين ويژگي در دو رمان محاكمه و آمريكا كاملاً مشهود است. در رمان اخير فصلِ خانه ي ييلاقي نزديك نيويورك، قسمتي از فصل هتل اكسيدنتال كه به توصيف خوابگاهي كه كارل و ساير خدمتكاران پسرِ هتل در آن استراحت مي كنند، فصل پناهگاه و فصل زيباي تئاتر از اين لحاظ مثال زدني ست. پس روياها نيز قالبي دارند كه مشابهتي با داستان هاي پست مدرن دارد.
این مطلب قسمت سوم شبه مقاله ی ردپای ادبیات پست مدرن بود.

رد پاي ادبيات پست مدرن (3): لطیفه ها

چند روز پيش سوار ميني بوسي شده بودم؛ پسر بچه اي كنار خانواده اش - رديف آخر ميني بوس -نشسته بود و داشت مدام شيرين زباني مي كرد و لطيفه مي گفت و سربه سر برادر بزرگش مي گذاشت و بقيه ي بچه ها هم مدام بهش مي گفتند كه چه بگويد و وقتي مي گفت همه مي زدند زير خنده و من هم مي خنديدم. گفتند اون شاه كه سه تا پسر داشت را بگو؛ كه قر و قاطي گفت. حالا شما همين داستان را داشته باشيد؛ پادشاهي سه پسر داشت: جمشيد، خمشيد و گمشيد. روزي مي آيد به ايوان و آنها را صدا مي زند. نمي دانم، هميشه فكر مي كنم كه پادشاه پسرهايش را يكجا گم كرده است. يعني نمي داند كه كجا رفته اند و با سر و وضعي آشفته و پريشان روي ايوان ظاهر مي شود. وقتي مي گويم ايوان عكسي از يك كتابِ دوران كودكي با نام "ملكه ي صبا و درخت گيسو" يادم مي افتد كه پادشاه آمده ايوان و مردم آن پايين جمع اند و او مي گويد كه هر كسي كه بتواند موهاي دخترم را كه همه ريخته اند، به او بازگرداند مي تواند با او ازدواج كند و من آن قدر طلا مي دهم و بهمان چيز ديگر را و الخ. پادشاه در ايوان است. مي گويد جمشييييد. مردم جمع مي شوند. مي گويد خمشييييد. مردم خم مي شوند. مي گويد گمشييد. مردم گم مي شوند؛ يعني پراكنده مي شوند. فكر كنم دفعه اول كه شنيدم بر اين منوال بود كه او از مردم مي خواهد پسرانش را برايش بيابند. فرق زيادي نمي كند.
يك لطيفه است و فكر كنم قديمي هم نيست. احتمالاً مولوي نيز داستانش را در اصل از افواه عوام گرفته باشد(رد پاي ادبيات پست مدرن(1): حکایت ها). اين لطيفه ي بي مزه ي كودكانه، داستاني است كه اگر دقت كني مي تواند تو را به تعجب بيندازد. آيا نمي توان با اندكي تشريح و شاخ و برگ دادن به آن داستاني پست مدرن از آن ساخت هر چند ضعيف. بازي زباني آشكاري در آن گنجانده شده است. يك بازي زباني داريم و درواقع نوعي از پرداختن به زبان. پادشاه پسرانش را صدا مي زند و مردم عوض اينكه كمكي به او بكنند، مي آيند، تعظيمي مي كنند و بعد پراكنده مي شوند. يعني اينكه آنها هيچ درك مشتركي از كلماتي كه استفاده مي كنند ندارند. آيا مناسب يك داستان پست مدرن نيست؟

حاملگی توی شصت و پنج سالگی

دیشب اخبار یه زن شصت و پنج ساله رو نشون داد که حامله شده بود به روش مصنوعی و چند ماه بعد قراره یه دوقلو بزاد. دوربین رفته بود جلو و شکم برآمده ی زن رو نشون می داد. باید می دیدین به خدا دستهای زن رو (دوست ندارم بگم پیرزن) که چطوری جلوی شکمش داشتن با انگشتای همدیگه با یه شرم دخترانه بازی می کردن و باید می دیدین نگاه روبه پایین این زن رو که چه محجوب و خجالتی شده بود. گفتم " آخی! نازی، نازی". یادم نمی یاد که این صوت رو قبلا برای چیز دیگه ای استفاده کرده باشم (مثلا با دیدن یه بچه گربه ی ملوس). مریمی گفت "چی چی رو نازی". به نظر مریم یارو به خاطر خودخواهیش زندگی دو تا بچه ی بی گناه رو توی مخاطره انداخته ولی من نمی تونستم اون بازی انگشتها و اون نگاه رو ببینم و نگم "آخی! نازی، نازی" بخصوص که زنه یه رومانیایی بود.

من اینجا چیکار می کنم؟

بچه که بودیم، تلوزیون تبریز جمعه ها بعد از برنامه ی کودک یه فیلم سینمایی پخش می کرد. فیلم هایی که اکثرا تلوزیون مرکز نمی تونست پخش کنه؛ فکر کنم به خاطر حقوق پخش و اینجور چیزها. فیلم های کارتونی مثل گربه های اشرافی و سیندرلا. یا فیلم هایی مثل آقای هالو. یه بار یه فیلمی گذاشت که ماجراش قصه ی یه عده ملوان امریکایی بود که با کشتی نظامی شون می رفتن چین. چینی ها هم خیلی معترض بودن و می خواستن اونا رو از بندر بیرون بندازن. توی ملوانا یکی هم بود که با اینکه خیلی رشادت نشون می داد توی جنگ با چینی ها ولی خودش راضی نبود از اینکه اونجا اعزام شده. آخر فیلم این یارو کشته می شد. اینجوری بود که یارو که زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود، سرش رو بلند می کرد که می گفت که "ما اینجا چیکار می کنیم؟"، بعدش سرش می فاتاد و می مرد. بعد که یارو کشته می شد، دیدم دوباره سرش رو بلند می کنه و می گه "ما اینجا چیکار می کنیم؟" و دوباره می افته و می میره؛ چند بار که این صحنه تکرار شد، من شروع کردم به شمردن. فکر کنم هشت یا نه بار همین جوری تلوزیون تبریز این صحنه رو تکرار کرد. لابد به نظرش مسئول مربوطه اش توی تلوزیون این صحنه رو نباید هیچ کدوم از بیننده هاش فراموش می کردند.
این چند روز اخیر که خبر ابراهیم رو شنیدم، همه اش به خودم می گم که من اینجا چیکار می کنم. یادم به ترمذی افتاد، استاد مولوی. می گن نیمچه عارفی بود خودش و بی توجه به دنیا. یه بار که مدتها از حموم رفتنش می گذشت و بوی بدی می داد تنش، یکی از شاگرداش بهش می گه که "استاد نمی خواهید یه استحمامی بکنید؟" ترمذی برمی گرده بهش می گه که "احمق! مگه ما واسه ی حموم کردن اومدیم اینجا". همش فکر می کنم که نکنه وقت نداشته باشم قبل از این که گهی بخورم، مجبور بشم فلنگ رو ببندم. نه اینکه معنی خاصی بده خوردن یه گه به این سوال که "من اینجا چیکار می کنم؟" نه اینجوری نیست ولی چیزی که توی این هفت هشت ساله رسیدم اینه که زندگی بدون خوردن یه گه حسابی، مسخره تر از اونه که به ادامه اش بیرزه. باور کن حتا به هیتلر هم به خاطر کارهاش حق می دم؛ یارو می خواسته حتما یه گهی بخوره و بره.

برگ های زرد تو


از وقتی خبر رو شنیدم، نتونستم دو صفحه بیشتر کتاب بخونم.
این شعر ترکی رو تقدیم می کنم به ابراهیم که خونواده اش رو هفته ی پیش از دست داد:

ساری یپراق منیم کیمی
یاشیل یپراق سنین کیمی
کاش کی سنی گورمیم
یر اوستونده اوزوم کیمی

به فارسی می شه:

برگ زرد مثل من
برگ سبز مثل تو
کاشکی تو رو نبینم
روی زمین، مثل خودم

تنها چیز باارزشی هست که این روزها دارم.

۱۳۸۳/۱۰/۶

قرابه ها تا پنجاه در میان سرایچه؛ سقوط یک شاه

دوران حضیض قدرت مسعود غزنوی ست. او هرچه پدرش محمود به کف آورده بود، از دست داده و قناعت کرده به غزنین. حال پسرش مودود را به همراه وزیرش و سپاهی اندک فرستاده به جنگ سلجوقیان و ...

و امیر پس از رفتن ایشان عبدالرزاق را گفت: "چه می گویی؟ شرابی چند پیلپا (نوعی ساغر شراب بسیار بزرگ) بخوریم؟" گفت: "روزی چنین و خداوند شادکام و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان و با این همه هریسه (نوعی خوراک)ی خورده، شراب کدام روز را داریم؟" امیر گفت: "بی تکلف باید که به دشت آییم و شراب به باغ پبروزی (نام باغی ست) خوریم." و بسیار شراب آوردند در ساعت... . امیر گفت: "عدل نگه دارید و ساتگین (قدح بزرگ)ها برابر کنید تا ستم نرود." پس روان کردند ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بوالحسن پنج بخورد و به ششم سپر بیفکند، به ساتگین هفتم از عقل بشد و به هشتم قذفش افتاد (بالا آورد) و فراشان بکشیدندش. بوالعلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش. خلیل داود ده بخورد و سیاه بیروز (نام یه بابایی) نه. هر دو را به کوی دیلمان بردند. بونعیم دوازده بخورد و بگریخت و داود میمندی مستان افتاد و مطربان و مضحکان (دلقکها) همه مست شدند و بگریختند. ماند سلطان و خواجه عبدالرزاق، و خواجه هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را و با امیر گفت: "بس؛ که اگر بیش از این دهند، ادب و خرد از بنده دور کند." امیر بخندید و دستوری (اجازه) داد و برخاست (خواجه) و به ادب بازگشت. و امیر پس از می خورد به نشاط و بیست و هفت ساتگین نیم منی تمام شد. برخاست و آب و تشت خواست و مصلای نماز (جانماز)، و دهان بشست و نماز پیشین (ظهر) بکرد و نماز دیگر (عصر) کرد و چنان می نمود که گفتی شراب نخورده است و این همه به چشم و دیدار من بود - که بوالفضلم(بیهقی) – و امیر به پیل نشست و به کوشک رفت.

سینمایی ها بخونن

روایت به مجلس آمدن حسنک را داشته باشید که چگونه بیهقی با برشمردن جزئیات ظاهر و لباس حسنک، لحنی حماسی به داستان می بخشد:

"یک ساعت بود. حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه می زد، خلق گونه (لباسی مشکی که کهنه می نمود). دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه ی میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا بود. و ..."

می دانید مثل چیست؟ این موضوع همین الان به ذهنم رسید؛ مثل این است که بیهقی با فوکوس کردن روی جزئیات لباس و ظاهر حسنک، درواقع کلوزآپی از حسنک را ارائه می دهد؛ ببین، منظورم این است که بعد از یک ساعت که همه منتظرند، حسنک می آید، دور و برش شلوغ است از نگهبانان اما او در بند نیست، دوربین نزدیکتر می رود و روی تک تک لباس هایش زوم (Zoom) می کند و حتا موی شانه شده ی سرش (نشانه ی خونسردی) را هم که اندکی از زیر دستارش نمایان است، از قلم نمی اندازد. اگر بخواهیم لباس هایش را توصیف کنیم: برخی نو، برخی اندکی کهنه ولی همه پاکیزه.
خودم از این تحلیل خیلی حال کردم.

یک آغاز شاهکار


امروز که من این قصه آغاز می کنم، از این قوم که من سخن خواهم راند، یک دو تن زنده اند در گوشه ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آنکه از وی رفت، گرفتار و ما را با آن کار نیست – هر چند مرا از وی بد آید – به هیچ حال؛ چه عمر من به شصت و پنج آمده و بر اثر وی می بباید رفت.
و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ...

به نظر من مهمترین بخش یک داستان، آغاز آن است؛ اگر داستانت را خوب شروع کردی، بردی و الا نه! و بیهقی به نظرم داستان بر دار شدن حسنک را عالی شروع می کند. طنین جملات را ببینید، گرامر را و بسیار چیزهای نادیدنی دیگر را: امروز که من این قصه آغاز می کنم ... . بی نظیر است، بی نظیر. مثل هدایت که: در زندگی دردهایی هست که ... .
غیر از ادبیت داستان حسنک، چیزی که از آن برایم بی اندازه جالب است، این است که بیهقی در این قطعه ی شاهکارش، نمونه ای کامل از مظلومینی که توجه ایرانیان را همواره در طول تاریخ بسوی خود جلب کرده، به دست داده است. ببینید! منظورم این است که ایرانی ها در طول تاریخ شناخته شده یشان همیشه علاقه ی زیادی به شخصیت هایی داشته اند که به طرزی تراژیک مورد ستم واقع شده اند. اگر ادامه ی همین حکایت را یادتان باشد، حسنک وقتی می فهمد که کار از دست شده، می گوید که "یزرگتر از حسینِ علی نیم"؛ یعنی خود را وصل می کند به یکی دیگر از شخصیت های مظلوم و محبوب ایرانی: حسینِ علی. الحمدالله نمونه از این بابت کم نیست، رستم با داستان سوزناک کشته شدنش، سیاووش و قص علیهذا.
شخصیت پردازی بوسهل زوزنی هم بسیار عالی است. حیف که نمی توان در این مختصر زیاد حرف زد؛ همین را بگویم که من رو یاد شخصیت های منفی نوشته هایی کلاسیکی غربی مثل نوشته های شکسپیر می ندازه.

۱۳۸۳/۱۰/۳

سایمون در سرزمین نقاشی ها

نمی دانم شما هم مثل ما هستین یا نه؟ یعنی هر چند وقت یه بار که با دوستا دور هم جمع می شین، صحبت کارتون های دوره ی بچگی می شه یا نه؟ عرضم به حضورتون که بل و سباستین، دختری به نام نل، بچه های کوه آلپ، توشی شان، پسر شجاع، موش کور، موش کوهستان، بنر، رامکال، پت پستچی، وتو وتو، بامزی، باربا پاپا، رابرت، سوزی، خانواده ی دکتر ارنست، مهاجرت، پلنگ صورتی، مارکو پولو، سندباد، پینوکیو، پانزده پسر، جزیره ی گنج، بچه های مدسه ی والت، خانواده ی خرس ها، بهترین داستان های دنیا، زبل خان، دهکده ی حیوانات، مورچه و مورچه خوار، مشاهیر بزرگ جهان، مسافر کوچولو، خانواده ی وحوش، اورم و جیرجیر، خونه ی مادر بزرگه، مدرسه ی موشها، پت و مت، افسانه ی سه برادر (نسخه ی عروسکی ایش البته)، فانوس دریایی، میکروبی، پورفسور بالتازار، بچه خرس های قطبی، بند انگشتی، جوجه اردک زشت، دختر کبریت فروش، داستان های جی و مادر بزرگ، الفی اتکینز، سایمون در سرزیمن عجایب، مداد جادو، آدم برفی ها، سارا کورو، بلفی و لی لی بیت، تنسی تاکسیدو (پورفسور بوفی که یادتونه)، وقتی بابا کوچک بود، معاون کلانتر، ژوپی (ژوپیه، ژوپیه، لالالالا لالالا)، گوریل انگوری، یوگی و دوستان، سرندی پیتی، باخانمان تا برسه به ای کی یو سان، آدمک چراغ سبز، ایست (سگ و گربه ای که علایم راهنمایی رانندگی یاد بچه ها می دادند)، داستان های ملل، سفرهای می تی کمون، چوبین، جودی ابوت، کوکلاس، لوک خوش شانس، زنان کوچک، دور دنیا در هشتاد روز، خاله عنکبودت، علی کوچولو، گربه سگ، کایوت و بیپ بیپ، دودکش و کارتون های جدیدی دیگه. صحبت در مورد این کارتون ها برای ما که معمولا خیلی لذت بخشه و هیچ وقت هم کهنه نمی شه. هروقت که صحبت کارتون می شه، هر چند لحظه یه بار یکی اسم یه کارتونی یادش می یاد و می گه: "وای! عزیزم پت پستچی"، اون وقت همه می زنن زیر خنده و یکی تا می یاد بگه "یادته اون گربه اش" که یکی دیگه می گه "وای! یادته مسابقه ی فوتبال تیم سایمون در سرزیمن عجایب با اعداد و ارقام". این وسط بعضی کارتون ها هم بودند که تقریبا همه توی بچگی بدشون می اومده ازشون؛ کارتون هایی مثل داستان های قلی و مادر بزرگه، زهره و زهرا، هادی و هدا، درون و برون، کار و اندیشه، قلقلی.


حالا غرض از لیست کردن این لیست طولانی این بود که اون روزی که با بچه ها نشسته بودیم، صحبت از کارتون نبود؛ صحبت از درس های دوره ی ابتدایی بود. صحبت رسید به اون درسی که توش یه پیرمردی خرش را گم کرده و دنبال آن می گردد تا به پسری می رسد. وقتی از پسر سراغ خرش را می گیرد، پسر از او می پرسد که خرت یک پایش می لنگید؟ پیردمرد می گورد بله بله! تو آن را دیده ای؟ پسر می پرسد که آیا خرت یک چشمش کور بود؟ پیرمرد می گوید بله بله! تو خر مرا دیده ای؟ و همینجوری پسر مدام نشانه های خر پیرمرد را می پرسد و پیرمرد آنها را تصدیق می کند. آخرسر پسر می گوید که خر پیر مرد را ندیده است. آخر آخر سر مشخص می شود که پسرک به خاطر هوش بالایش از نشانه هایی که خر گمشده ی پیرمرد توی جاده گذاشته بوده، مشخصاتش را دریافته است. وقتی یاد این درس افتادیم، من یادم افتاد که آن موقع چقدر اعصابم خرد می شد از اینکه پسرک با اینکه خر را ندیده، نمی گوید که خر را ندیده تا خیال پیرمرد را راحت کند و به افاضه ی فیض درباره ی هوش و ذکاوتش می پردازد. به این فکر افتادم که اگر بتوانم کتاب های دوره ی بچگی مان را پیدا کنم و ببینم که اون وقتها که چیزی متوجه نبودیم، چی توی کله مون فرو کردن؛ حالا چه خوب و چه بد.
حالا شما کتابفروشی سراغ ندارین که بشه کتاب های ابتدایی حدود 15 سال پیش رو بشه پیدا کرد؟

تمثيل رودخانه و آدميان:

1- حكايتي هست كه من متاسفانه دقيقا آن را به خاطر ندارم اما مضمون آن بدين ترتيب است كه وزير پادشاهي سر موضوعي با كسي شرط مي بندد. شرط بندي كنار رود دجله انجام مي شود و قرار بر اين بوده كه اگر وزير ببازد آب آن رودخانه را بخورد. از قضا وزير مي بازد و مي ماند كه چه بايد بكند. وقتي غمگين به خانه باز مي گردد؛ دخترش از او علت ناراحتي اش را مي پرسد. وزير علت را باز مي گويد. دختر (طبق معمول اين حكايات) مي گويد اين كه غصه ندارد. تو شرط بسته اي كه آب آن رودخانه را بخوري؛ درحاليكه اين رودخانه‏‏ ديگر آن رودخانه نيست. تو بايد از او بخواهي كه آن رودخانه را برايت مهيا كند تا تو بنوشي.
يعني چه؟ يعني اينكه شرطي كه بسته اي همان است و ما همانيم ولي رودخانه در اثر گذشت زمان و جريان آب ديگر همان نيست. اگر اشتباه نكنم‏ توي فلسفه ي يونان نيز حكايتي فلسفي دقيقا به همين شكل موجود است. درواقع همان قضيه ي حركت جوهري است و اينكه هر چيزي در هر لحظه اي همان نيست كه در لحظه ي قبل بود. البته من با ايده ي فلسفي پشت قضيه كاري ندارم.


2- حالا اين شعر سعدي را داشته باشيد:

براين چه مي گذرد دل منه كه دجله بسي
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد

يعني اينكه خليفه و همه ي انسان ها مدام مي آيند و مي روند ولي دجله همان است كه بود. ميلان كوندرا هم در رمان سبكي تحمل ناپذير هستي كه در ايران به اسم بار هستي ترجمه شده، در مورد رودخانه ي شهر پراگ همين را مي گويد: رودخانه سرجايش هست و آدم ها و انقلاب ها مي آيند و مي روند. كريس دي برگ هم توي يكي از ترانه هاي آلبوم روياهاي زيبا (Beautiful Dreams) مي گويد اينجا رودخانه اي هست كه آدم هاي مختلفي در كنارش زندگي كرده و مرده و رفته اند.
خوب! پس چه شد:

1- در حكايت اول، ما همانيم كه قبل از شرط بندي بوده ايم ولي رودخانه مي آيد و مي رود.
2- در تمثيل دوم، ما و خليفه مي آييم و مي رويم ولي اين دجله و رود پراگ است كه مي ماند.

به نظر مي رسد كه سوءتفاهمي در زبان روي داده كه توانسته اند از تمثيل رودخانه به دو شكل كاملا متضاد استفاده كنند.

زبان و مقالات شمس

شمس تبريزی زياد درباره ي زبان حرف مي زند. اين عبارات را داشته باشيد:

آفتاب است كه همه عالم را روشني مي دهد. روشنايي مي بيند كه از دهانم فرو مي افتد. نور برون مي رود از گفتارم در زير حروف سياه مي تابد! خود اين آفتاب را پشت به ايشان است، روي به آسمانها و روشني زمينها از وي است. روي آفتاب با مولاناست زيرا روي مولانا به آفتاب است.

ورقي فرض كن يك روي در تو يك روي در يار، يا در هر كه هست. آن روي كه سوي تو بود خواندي، آن روي كه سوي يار است هم ببايد خواندن.

در اين عالم جهات نظاره آمده بودم و هر سخني مي شنيدم بي سين و خا و نون. كلامي بي كاف و لام و الف و ميم و از اين جانب سخنها مي شنيدم. مي گفتم اي سخن بي حرف! اگر تو سخني پس اينها چيست؟ گفت: نزد من بازيچه. گفتم: پس مرا به بازيچه فرستادي؟ گفت: ني نو خواستي، خواستي تو كه ترا خانه اي باشد در آب و گل و من ندانم و نبينم.

سنايي به وقت مرگ چيزي مي گفت زير زبان. گوش چون به دهانش بردند، اين مي گفت:
بازگشتم زآنچه گفتم زآنكه نيست
در سخن معني و در معني سخن

دختري با گوشواره ي مرواريد

ديشب فيلم دختري با گوشواره ي مرواريد (Girl With Pearl Earring) را ديدم. فيلم درباره ي يك نقاش هلندي به اسم ياو ورمر است. من پارسال كتابي با همين عنوان خواندم كه فیلمنامه ی اين فيلم بر اساس آن كتاب نوشته شده بود. كتاب ساده و قشنگي بود و واقعيتش من از آن كتاب كمي ياد گرفتم كه چطور رنگ هاي نقاشي را ببينم؛ مثلا تركيب چندين رنگ براي نقاشي كردن دريا، موج يا ابر. فيلمش هم قشنگ شده بود. يه فيلم ساده و سرراست و نه خيلي هاليوودي با قاب بندي هاي قشنگ و خوش رنگ. مريمي مي گويد خيلي از قاب هاي فيلم، شبيه نقاشي هاي آن دوره ي هلند درآمده بودند.
راستي شما فيلم هفته ي قبل سينما چهار را ديديد: چي چي جوليانو. كارگردانش فرانچسكو رزي بود. فيلم نيمه مستند؛ البته من بيشتر دوست داشتم يك فيلم داستاني ببينم. ولي اين يكي هم خيلي زيبا بود. ديده ايد كه با سايه چه بازي مي كنند كارگردان هاي نئورئاليستي ايتاليا؛ حالا فرض كنيد كه محل وقوع رويدادهاي فيلم هم جنوب پرآفتاب ايتاليا باشد.

۱۳۸۳/۹/۳۰

تسخیر کوکب آفتاب


خواجه امیر بیک کججی که روزگاری شاه طهماسب او را به زبان شعر ثنا می گفت، سرانجام به اتهام این که تسخیر کواکب خاصه آفتاب می کند - و آفتاب طالع سلاطین است – از تخت عزت به تخته ی مذلت افتاد و زنده به گور شد. ببینید شاه طهماسب چه روشی پیش گرفته بود برای اینکه او در زندان نتواند دست به سحر و جادو بزند:

"هم در این سال خواجه امیر بیک کججی که دیوان اعلی منصب وزارت خراسان داشت، در سبزوار تسخیر کواکب خصوصا آفتاب نموده بود. چون به مسامع عز و جلال رسید، مغضوب و مواخذه شده، حکم قضا اصدار یافت که جعبه را در صندوقی کرده دستهای او را از سوراخی که در آن صندوق کرده بودند، برون آورند و بندند تا بعضی از مقدمات سحر که موقوف بر عقود انگشتان باشد، در آن حالت به عمل نیاورد."

از "خلاصه التواریخ" قاضی احمد قمی معروف به میر منشی

دمیدن آیه الکرسی از بام بر مهر سپهر

نمی دانم چه چیز این قضیه که قاضی احمد غفاری، مورخ دوره ی صفوی، در کتاب "جهان آرا"یش نقل می کند برایم جالب است؛ او از روی بام و به چشم خود شاهد عینی تشریفات ورود بایزید، شاهزاده ی عثمانی، به قزوین و به حضور شاه طهماسب بوده. می گوید از اینکه ترکان عثمانی "هاله وار" طهماسب را احاطه کرده و "اعوان و انصار قریب دو تیر پرتاب دور مانده" دچار وحشت شده و "چند نوبت آیه الکرسی خوانده و بر آن مهر سپهر تابنده دمیده" است.

۱۳۸۳/۹/۲۸

وبلاگ، مغازه و دزدان دریایی

وبلاگ با مغازه فرق داره! این رو تازه فهمیدم. اول فکر می کردم که من مطلبم رو می نویسم و بالاخره یکی پیدا می شه که اتفاقی هم شده سر بزنه بهش (وبلاگ=مغازه ای توی کوچه پس کوچه و نه برِ خیابون) و توی اونهایی که به وبلاگم سر می زنن، لابد یه عده ای پیدا می شن که علاقه داشته باشن به این موضوعات. بعد که فکر کردم دیدم بابا وبلاگ من درواقع یه آدرس بیشتر نیست توی دنیای اینترنت که باید حتما یکی اون آدرس رو بدونه تا بتونه -تازه اگه علاقه داشت- سری بهش بزنه. رسیدن به همچین استدلالی شق القمری بود خداییش برای من (هرچند که تا حالا هر چی تحصیلات داشتیم توی رشته ی کامپیوتر بوده). خیلی باحاله ها! فکرش رو بکن! مثل قصه های دزدای دریایی، انگار که یه چیزی نوشته ای و انداختی توی بطری (حتما هم باید بطری آبجو باشه از نوع مشکی رنگش)، بعد سر بطری رو هم با چوب پنبه بستی و ولش کردی توی اقیانوس.

۱۳۸۳/۹/۲۱

چیزی زیباتر از برف و خون


این آغاز یکی از داستان های عامیانه ی آذربایجانی است که صمد بهرنگی و بهروز دهقانی تحت عنوان "افسانه های آذربایجان" جمع آوری کرده اند:



روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.
یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"
دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.
دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است."

البته بقیه ی داستان – که نامش "محمد گل بادام" است - به این زیبایی نیست ها! گفته باشم. اصلا نام این کتاب می بایست "داستان های عامیانه ی آذربایجان" می بود و نه "افسانه های آذربایجان".

آوای جهیدن غوک و چند هایکوی دیگر




دیروز با مریمی رفتیم کتابفروشی هاشمی و چند کتاب گرفتم از جمله کتاب "آوای جهیدن غوک" که مجموعه ای از شعرهای ژاپنی است و زویا پیرزاد - از روی ترجمه ی انگلیسی - به فارسی برگردانده است. پیرزاد را که لابد می شناسید با رمان زیبای "چراغ ها را من ..." و رمان "عادت می کنیم" که همین چند ماه پیش درآمد. ظاهرا توی ایران هم عده ای هایکو گفته اند از جمله عباس کیارستمی که عزیزُم است. عده ای از هایکوهایی که من خیلی پسندیدم، اینها هستند:


گلی به زمین افتاده
به شاخه بازگشت:
وه! یک پروانه!


این هایکو و این یکی که پایین می نویسم، زیباترین هایکوهایی هستند که توی عمرم شنیده ام:


برکه یی کهن –
آوای جهیدن غوکی در آب.



این یکی را هم دریابید!


کنار جاده،
آنجا که می جوشد چشمه های روشن،
در سایه ی بیدها گفتم: "لختی چند" و
نرفته ام هنوز


چند هایکوی دیگر ...

۱۳۸۳/۹/۱۹

بلبلان نازنین عطار

عطار در مقدمه ی مختارنامه درباره ی ارزش معنوی رباعیات این کتاب می گوید:

"و این ابیات از سرِ کارافتادگی (ضرورت) دست داده و نه از سرِ کارساختگی(تصنع) و از تکلف مبراست. چنانکه آمده است نوشته ایم و در خون می گشته. اگر روزی واقعه ی کارافتادگان دامن جانت بگیرد و شبی چند سر به گریبان تحیر فروبری آن زمان بدانی که این بلبلان نازنین و این طوطیان شکرچین از کدام آشیان پریده اند".

یک رباعی شفابخش


رباعی از جمله قالب هایی بود که اوایل چندان جدی گرفته نمی شد. اگه دقت هم بکنین می بینین که اکثر رباعی ها به لحاظ معنایی معنایی ساده و سرراست دارند؛ ولی بعضی از رباعی ها هم بوده که به نظر خیلی پیچیده و غامض می رسیده و به همین خاطر مورد توجه خیلی از ادبا قرار گرفته. جالب ترین مثال از این نوع، رباعی ای هست از ابوسعید ابی الخیر که به خاطر کلمه ی اولش به "رباعیه ی حورائیه" معروف شده. این رباعی رو ابوسعید وقتی که یکی از رفقاش (بوصالح مُقری) مریض شده بوده، نوشته و واسه اش فرستاده:

حورا به نظاره ی نگارم صف زد
رضوان به عجب بماند، کف بر کف زد
یک خال سیاه بران رخ مِطرَف زد
اَبدال ز بیم چنگ در مصحف زد

(مطرف یعنی ردا)

این رباعی در سده های بعد مورد توجه خیلی از عرفای سرشناس قرار گرفت بطوریکه واسه ی همین چهار مصرع دوازده شرح کوتاه شناخته شده پیدا شده (مثلا شاه نعمت الله ولی خودش چهار شرح جداگانه واسه ی این رباعی نوشته). جالبه که این عرفا برای این شعر خاصیت شفابخشی قائل بودند و اون رو یه نوشته ی جادویی می دونستن. این هم یه تفسیر زیبا از عبیدالله احرار از ارکان فرقه ی نقشبندیه:

"خواندن این رباعی بر سر بیمار دلیل است بر آنکه در این رباعی چیزی هست که سبب سرور محبان است و آن آنست که این رباعی یاددهنده است آن حالی را که ارواح محبان را در آن حال به صد هزار ذوق و شوق رجوع به حق سبحانه خواهد بود".

ابداع قالب رباعی

به گفته ی شمس قیس، که در اوایل سده ی هفتم جامع ترین کتاب را در عروض فارسی نوشت، رباعی را رودکی ابداع کرد. رودکی وزن رباعی را از عبارتی آهنگین که کودکی در حال بازی با آوایی بلند ادا می کرده، گرفته و سپس آن را با قواعد عروض سنتی تطبیق داد.

گفت و گوی روزبهان و معشوق ازلی

کتاب "حدیقه الحقیقه" نوشته ی سنایی از جمله کتاب هایی بوده که هم عرفا و هم شعرا احترام زیادی براش قائل بودند. بعضی از شعرای بزرگ حتا افتخار می کردند که اومدند تا راه سنایی رو ادامه بدند و درواقع سنایی زمانشون هستند. حالا یکی از عرفای بزرگ شیراز به اسم روزبهان بقلی (522-606) توی کتاب شعر خودش به اسم "عبهر العشاقین" کار بامزه ای کرده. جریان روایی کتاب به این ترتیبه که شاعر طی شهودی عرفانی به عالم های بالاتر سفر می کنه و معشوق ازلی رو بصورت مجسم دیدار می کنه. نکته ی جالب اینجاست که گفتگویی که بین عاشق (روزبهان) و معشوق (خدا) رد و بدل می شه درواقع بیت هایی از "حدیقه الحقیقه" سنایی هستش:
گفتم ای جان پر از نکویی تو
از کجایی، مرا نگویی تو؟
گفت من دست گَرد لاهوتم
قائد و رهنمای ناسوتم
اولِ خلق در جهان ماییم
نه همه جای چهره بنماییم
برِ نااهل و سفله کم گردیم
در جبّلت ز خلقها فردیم
نظر حق به است از همه خلق
خلقت ما جداست از همه خلق

(جالب نیست که خدا برای حرف زدن با یه شاعر از شعر یه شاعر دیگه استفاده کنه؟)

یک نمونه ی جالب از صنعت تشخص بخشی

صنعت تشخص بخشی (یا زنده نمایی) رو توی این شعر مولانا ببینید:
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیشِ او
شعرِ من صفها زده چون بندگانِ اختیار

۱۳۸۳/۹/۱۶

مشکل Comment گذاشتن حل شد!

با عرض معذرت از دوستانی که تا حالا سعی کردن کامنت بذارن ولی نشده، باید بگم که من اصلا خبر نداشتم که توی وبلاگم فقط افرادی که توی بلاگ اسپات رجیستر شده باشند، می تونند کامنت بذارن؛ تا اینکه یکی دو تا از دوستام دادشون دراومد و دیشب به کمک علی کارگردان - یکی از دوستام که مثل خودم تازه زده تو خط وبلاگ - که الان آدرس وبلاگش رو ندارم تا معرفی کنم، مشکل حل شد.
دستت درد نکنه علی جان و ببخشید که توی زحمت افتادین بچه ها.

۱۳۸۳/۹/۱۲

شاعر! اگر بر کسی عاشق باشی...

یه نصیحت جالب از کیکاوس – نصحیت گوی بزرگ ایرانی- به خنیاگران درمورد نحوه ی سرایش اشعار عاشقانه - که به نظرم خیلی جالب و بدرد بخوره حتا امروز- و همین طور یه تقسیم بندی بدیع در مورد انواع اشعار عاشقانه:
"اگر بر کسی عاشق باشی، همه حسب حال خود مگوی؛ مگر این تو را خوش آید و دیگران را نیاید و هر سرودی در معنیِ دیگر گوی. شعر و غزل بسیار یاد گیر چون فراقی (شعری که در فراق معشوق گویند) و وصالی (برعکس قبلی) و ملامت و عتاب و رد و قبول و وفا و جفا و احسان و عطا و خوشنودی و گِله، حسب حالهای وقتی (بسته به اقتضای وقت) و فصلی چون سرودهای خزانی و زمستانی و تابستانی".

نحوه ی ورود شگرد حکایت در حکایت به روایت فارسی


توی نوشته ی قبلی گفتم که کتاب "شعر صوفیانه ی فارسی" نوشته ی دوبروین (ترجمه ی دکتر کیوانی) رو از کتابفروشی هاشمی گرفتم. بالاخره دیروز توی مترو تمومش کردم. بیشتر از این لحاظ برام جالب بود که می دیدم که نگاه یه غربی به این حوزه چقدر با مال ما فرق داره. خلاصه اش اینکه می خوام قسمت هایی از این کتاب رو که برام جالب بود، تایپ کنم و بتدریج اینجا بذارم.


نحوه ی ورود تکنیک Frame Story به روایت ایرانی:
ویژگی مشخصه ی منظومه های عطار اینه که علاقه ی زیاد عطار به هنر داستان سرایی (چیزی که بیشتر در نثر می بینیم تا شعر) توی اونها کاملا مشهوده. عطار بخصوص علاقه ی زیادی به شگرد ادبی موسوم به حکایت در حکایت یا frame story داشته؛ یعنی اینکه وسط یه حکایت گریزی بزنه به یه حکایت دیگه و بعد از تموم کردن حکایت دومی برگرده به حکایت اولی؛ البته می شه که وسط خود حکایت دومی یه حکایت دیگه رو شروع کنه و الی آخر. خیلی شبیه به ساختمان داده ای که توی علوم کامپیوتر بهش پشته یا Stack می گیم. این شگرد ادبی اواخر دوره ی ساسانیان با ترجمه ی چند مجموعه حکایت مثل کلیله و دمنه از هند به ایران اومد. شیوه ی داستان سرایی شهرزاد توی داستان های هزار و یک شب مثال اعلای این شیوه ی ادبی هستش.
راستی رمان "اگر شبی از شب های زمستان مسافری" مال ایتالو کالوینو رو خوندید؟ یکی از بهترین کتاب هایی که توی عمرم خوندم. شکل روایی این رمان کاملا از هزار و یک شب اقتباس شده. مدام داستان هایی فرعی وارد داستان اصلی می شن - که اغلبشون اگه ناتموم گذاشته نمی شدند، خودشون داستان های خیلی قشنگی می شدند- و داستان اصلی در خلال این داستان های فرعیِ به ظاهر (فقط به ظاهر) نامربوط جریان پیدا می کنه.