۱۳۸۳/۱۰/۱۱

رد پاي ادبيات پست مدرن (3): لطیفه ها

چند روز پيش سوار ميني بوسي شده بودم؛ پسر بچه اي كنار خانواده اش - رديف آخر ميني بوس -نشسته بود و داشت مدام شيرين زباني مي كرد و لطيفه مي گفت و سربه سر برادر بزرگش مي گذاشت و بقيه ي بچه ها هم مدام بهش مي گفتند كه چه بگويد و وقتي مي گفت همه مي زدند زير خنده و من هم مي خنديدم. گفتند اون شاه كه سه تا پسر داشت را بگو؛ كه قر و قاطي گفت. حالا شما همين داستان را داشته باشيد؛ پادشاهي سه پسر داشت: جمشيد، خمشيد و گمشيد. روزي مي آيد به ايوان و آنها را صدا مي زند. نمي دانم، هميشه فكر مي كنم كه پادشاه پسرهايش را يكجا گم كرده است. يعني نمي داند كه كجا رفته اند و با سر و وضعي آشفته و پريشان روي ايوان ظاهر مي شود. وقتي مي گويم ايوان عكسي از يك كتابِ دوران كودكي با نام "ملكه ي صبا و درخت گيسو" يادم مي افتد كه پادشاه آمده ايوان و مردم آن پايين جمع اند و او مي گويد كه هر كسي كه بتواند موهاي دخترم را كه همه ريخته اند، به او بازگرداند مي تواند با او ازدواج كند و من آن قدر طلا مي دهم و بهمان چيز ديگر را و الخ. پادشاه در ايوان است. مي گويد جمشييييد. مردم جمع مي شوند. مي گويد خمشييييد. مردم خم مي شوند. مي گويد گمشييد. مردم گم مي شوند؛ يعني پراكنده مي شوند. فكر كنم دفعه اول كه شنيدم بر اين منوال بود كه او از مردم مي خواهد پسرانش را برايش بيابند. فرق زيادي نمي كند.
يك لطيفه است و فكر كنم قديمي هم نيست. احتمالاً مولوي نيز داستانش را در اصل از افواه عوام گرفته باشد(رد پاي ادبيات پست مدرن(1): حکایت ها). اين لطيفه ي بي مزه ي كودكانه، داستاني است كه اگر دقت كني مي تواند تو را به تعجب بيندازد. آيا نمي توان با اندكي تشريح و شاخ و برگ دادن به آن داستاني پست مدرن از آن ساخت هر چند ضعيف. بازي زباني آشكاري در آن گنجانده شده است. يك بازي زباني داريم و درواقع نوعي از پرداختن به زبان. پادشاه پسرانش را صدا مي زند و مردم عوض اينكه كمكي به او بكنند، مي آيند، تعظيمي مي كنند و بعد پراكنده مي شوند. يعني اينكه آنها هيچ درك مشتركي از كلماتي كه استفاده مي كنند ندارند. آيا مناسب يك داستان پست مدرن نيست؟

۱ نظر:

Sohail S. گفت...

نمیدانم این نکته آیا ظرفیت دارد که یک "محور" برای چنین داستانی باشد؟
ولی این برای من یک جوک موردعلاقه و قدیمی است.