شمس تبريزی زياد درباره ي زبان حرف مي زند. اين عبارات را داشته باشيد:
آفتاب است كه همه عالم را روشني مي دهد. روشنايي مي بيند كه از دهانم فرو مي افتد. نور برون مي رود از گفتارم در زير حروف سياه مي تابد! خود اين آفتاب را پشت به ايشان است، روي به آسمانها و روشني زمينها از وي است. روي آفتاب با مولاناست زيرا روي مولانا به آفتاب است.
ورقي فرض كن يك روي در تو يك روي در يار، يا در هر كه هست. آن روي كه سوي تو بود خواندي، آن روي كه سوي يار است هم ببايد خواندن.
در اين عالم جهات نظاره آمده بودم و هر سخني مي شنيدم بي سين و خا و نون. كلامي بي كاف و لام و الف و ميم و از اين جانب سخنها مي شنيدم. مي گفتم اي سخن بي حرف! اگر تو سخني پس اينها چيست؟ گفت: نزد من بازيچه. گفتم: پس مرا به بازيچه فرستادي؟ گفت: ني نو خواستي، خواستي تو كه ترا خانه اي باشد در آب و گل و من ندانم و نبينم.
سنايي به وقت مرگ چيزي مي گفت زير زبان. گوش چون به دهانش بردند، اين مي گفت:
بازگشتم زآنچه گفتم زآنكه نيست
در سخن معني و در معني سخن
آفتاب است كه همه عالم را روشني مي دهد. روشنايي مي بيند كه از دهانم فرو مي افتد. نور برون مي رود از گفتارم در زير حروف سياه مي تابد! خود اين آفتاب را پشت به ايشان است، روي به آسمانها و روشني زمينها از وي است. روي آفتاب با مولاناست زيرا روي مولانا به آفتاب است.
ورقي فرض كن يك روي در تو يك روي در يار، يا در هر كه هست. آن روي كه سوي تو بود خواندي، آن روي كه سوي يار است هم ببايد خواندن.
در اين عالم جهات نظاره آمده بودم و هر سخني مي شنيدم بي سين و خا و نون. كلامي بي كاف و لام و الف و ميم و از اين جانب سخنها مي شنيدم. مي گفتم اي سخن بي حرف! اگر تو سخني پس اينها چيست؟ گفت: نزد من بازيچه. گفتم: پس مرا به بازيچه فرستادي؟ گفت: ني نو خواستي، خواستي تو كه ترا خانه اي باشد در آب و گل و من ندانم و نبينم.
سنايي به وقت مرگ چيزي مي گفت زير زبان. گوش چون به دهانش بردند، اين مي گفت:
بازگشتم زآنچه گفتم زآنكه نيست
در سخن معني و در معني سخن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر