۱۳۸۶/۸/۸

قرار است رنجی وجود نداشته باشد

مهدی آن روز کامنت گذاشته بود که "به گمانم ما مدام داریم این اواخر به چیزهایی برمی خوریم که اصالت را به آسودگی خاطر بشر می دهد." یکی دو روز بعد برخوردم به این نوشته ی ویتگنشتاین:


به گمان من امروزه تربیت انسان به این سو گرایش دارد که توانایی رنج بردن را کاهش دهد. یک مدرسه، زمانی مدرسه ای خوب محسوب می شود که > بچه ها اوقات خوبی داشته باشند < پیش ترها این امر ملاک نبود. بزگترها می خواهند که کودکان همانی بشوند که خودشانند (only more so) و با وجود این، آنان را به دست تربیتی کاملا متفاوت با تربیت خودشان می سپارند. - توانایی رنج بردن هیچ ارزشی ندارد، چراکه قرار است رنجی وجود نداشته اشد.


فرهنگ و ارزش، لودویگ ویتگنشتاین، گردآوری جی اچ فن رایت و هایکی نیمان، ترجمه ی امید مهرگان، گام نو، 1381




(علامت های نگارش از خود کتاب است.)

۱۳۸۶/۸/۵

مرد و زن نالیده اند

عجیب و بیمارگونه نیست که نی در حسرت بازگشت به نیستانی باشد که آتش در آن افتاده است؟

فصل آنفولانزا

ما امشب رفته بودیم دیدن این نمایشنامه خوانی:




کاوه جان خسته نباشی!


عکس ها رو از وبلاگ آقای روزبه در Yahoo! 360° برداشتم.

۱۳۸۶/۸/۴

از کجا آمده ای

یکی از تفریحات سالم من این است که توی My Blog Log و Feed Burner بروم و ببینم که هر روز وبلاگمان چند نفر بیننده داشته. البته امکانات Feed Burner بسیار بیشتر از آن یکی ست و اصلا کاربرد اصلی اش در تولید feed یا - به اصطلاح دکتر مزیدی - خوراکی ست که برای سایت تان تولید می کند و بقیه می توانند از آن استفاده کنند (خوراک وبلاگ داستان کوتاه). ولی مزیتی که My Blog Log دارد (و باعث شده که وبلاگ های حرفه ای و پربیننده هم از آن استفاده کنند) این است که با سرویسی که ارائه می دهد، می توان در داخل یک وبلاگ دید که آخرین بیننده های این وبلاگ چه کسانی بوده اند و درواقع یک شبکه ی اجتماعی یا Social Network هم هست تا اعضا خودشان را معرفی کنند و با همدیگر مرتبط شوند (من اینجا هستم و مهدی اینجا). کاملترین پروفایل را من در همین My Blog Log دیده ام که می توانید اکانت اکثر Social Network هایی را که ممکن است در آنها عضو باشید، معرفی کنید (تا امروز 33 سرویس). My Blog Log را Yahoo خریده و از امروز هم رسما در آن از اکانت Yahoo استفاده می شود (به جای سرویس Yahoo! 360° که دیروز، پریروز رسما تعطیل شد و TechCrunch انداختش توی DeadPool).
یکی از امکانات هردوی اینها مشخص کردن مجراهای ورودی و خروجی وبلاگتان است؛ یعنی اینکه بیننده ها از چه طریقی وارد وبلاگتان شده اند و همین طور از وبلاگ شما کجا رفته اند. چنین آماری برای تحلیل محتوای وبلاگ جهت افزایش تعداد بیننده ها خیلی به درد می خورد. بطور معمول تنها حدود 20% خواننده های این وبلاگ بصورت مستقیم و با نیت دیدن این وبلاگ می آیند اینجا (یا از طریق تایپ آدرس و یا کلیک روی لینک آن در وبلاگ هایی که به آن لینک داده اند)؛ بقیه، یعنی حدود 80%، از طریق جستجو (اغلب در Google Search، Google Image Search و Yahoo Search) به اینجا می رسند. برایم خیلی جالب است که ببینم که جستجوی چه عبارت ها یا عکس هایی مردم را به اینجا هدایت می کند. بیشتر از همه جستجوی عبارت داستان کوتاه است که به اینجا لینک می دهد. تعدادی هم هستند که در جستجوی داستان هایی درباره ی موضوعات مختلف (دینی، معمایی، عرفانی، تاریخی و غیره) به اینجا می رسند (همین امروز یک نفر با جستجوی عبارت "داستان هایی درباره ی جمع گرایی پیامبر" آمده بود اینجا). مورد جالب جستجوی Jhumpa Lahiri عزیز و عکس هایش است (که اگر اشتباه نکنم درباره ی جومپا لاهیری فقط یک نوشته با چند عکس توی این وبلاگ داریم) که بیننده های زیادی را به اینجا می فرستد (حتا یکی شان از من پرسیده بود که این عکس ها را از کجا آورده ای؟ می خواست برای یک مقاله درباره ی جومپا لاهیری از چنین عکس هایی استفاده کند). و اما بقیه! اغلب بسیار جالبند؛ همه رقم موجود است. از حرف t گرفته تا نقشه ی هواپیمای مدل؛ از بوی پا گرفته تا کلینیک نور. و به اینها اضافه کنید تعداد کثیر جوانان همیشه در صحنه ای که در جستجوی داستانی درباره ی دختران ایرانی هستند و صد البته ترجیحا داستان های ثکثی؛ از جویندگان سینه گرفته تا لباس زیر بانوان؛ در این بین جستجو برای داستان هایی درباره ی روابط جنسی با انواع محارم به طرز عجیبی زیاد و نگران کننده است.
از شوخی گذشته My Blog Log و بخصوص Feed Burner را از دست ندهید. غیر از تفریحاتی که برایتان فراهم می کنند، بدون آنها عملا چیز زیادی درباره ی وبلاگتان نمی دانید.

لودویگ ویتگنشتاین و هالیوود

Wittgenstein Drawing by Levineفیلم ابلهانه و ساده اندیشانه ی آمریکایی می تواند با تمام بلاهتش - و درست از طریق همین بلاهت - به ما چیزی بیاموزاند. فیلم سَبُک و مغرورانه و غیرساده اندیشانه ی انگلیسی نمی تواند چیزی بیاموزاند. من اغلب از فیلم آمریکایی ابلهانه، آموزه ای درآورده ام.
فرهنگ و ارزش، لودویگ ویتگنشتاین، گردآوری جی اچ فن رایت و هایکی نیمان، ترجمه ی امید مهرگان، گام نو، 1381



پسری که ممکن است ویتگنشتاین باشد و هیتلر در عکسی مدرسه ای که در سال 1903 در Linz Realschule گرفته شده است.در مدخل ویتگنشتاین در ویکی پدیا این عکس جالب را دیدم که البته ربطی به این نوشته ندارد؛ پسری که ممکن است ویتگنشتاین باشد و هیتلر در عکسی مدرسه ای که در سال 1903 در Linz Realschule گرفته شده است.

۱۳۸۶/۸/۲

اولیس، جیمز جویس و ایرلند

مهدي يزداني‌خرم و عليرضا غلامي در شماره ی آخر هفته‌نامه ی "شهروند امروز" با منوچهر بديعي مترجم کتاب اولیس مصاحبه ای کرده اند که در آن آقای بدیعی درباره ی مشکلاتی پیش روی انتشار ترجمه ی این کتاب حرف زده است. او اعتقاد دارد که این موانع بیش از حکومت به جامعه مربوط هستند.
جیمز جویس گفته بوده که کتاب اولیس تا هزار سال دیگر در ایرلند منتشر نخواهد شد و بدیعی می گوید که انتشار ترجمه اش تا 140 سال دیگر در ایران میسر نخواهد بود. مصاحبه ی بسیار جالبی ست؛ وقت داشتید آن را در وبلاگ گوراب بخوانید.

۱۳۸۶/۷/۳۰

کارتون های کودکی

می دانم که اغلب دوستان نسبت به تلوزیون دید خوبی ندارند. بویژه تلوزیون ایران که این روزها واقعا اعصاب خرد کننده و افتضاح است. ولی فکر می کنم نباید نقشی را که تلوزیون در کودکی مان ایفا کرده، فراموش کنیم. در آن دوران که خشونت از در و دیوار جامعه می بارید، کارتون ها و سریال های خاطره انگیز برنامه ی کودک تنها مفری بود که بچه ها داشتند. تنها چیزی بود که تخیل مان را زنده نگه می داشت، به آن پر و بال می داد و پناه ما در مقابل آن همه فجایع بود.

۱۳۸۶/۷/۲۷

پایان خوب

پل جوزف شرایدر فیلمنامه نویس معروف فیلم هایی مثل راننده تاکسی در مصاحبه ای که امیر عزتی ترجمه اش کرده، می گوید:
به نظر من یک پایان خوب باید وقتی از سینما بیرون رفتید، در پیاده رو شکل بگیرد.

۱۳۸۶/۷/۲۰

کجاست خواب آندلسِ من؟

خواب دیدم درگیر ماجرای عشقی جدی، غم انگیز و بدعاقبتی شده بودم. کارگردانی از ماجرا خوشش آمده بود و قرار بود فیلمی بلند از این داستان بسازد. من هم قرار بود هم فیلمنامه را بنویسم و هم نقش اول مرد را بازی کنم. توی فیلم تیپی عجیب و غریب داشتم شبیه به نقش اول فیلم نفس عمیق.
بعد نمی دانم چی شد که قرار شد فقط در نوشتن فیلمنامه به کارگردان کمک کنم. کارگردان رضا میرکریمی بود.
بعد دیدم سوار موتور بزرگی شده ام و در خیابان می رانم از نوع موتور سیلکت هایی که هیپی های پرریش و پشم امریکایی سوار می شوند. کارگردان و دختری که نقش اول فیلم را بازی می کرد، پشت سر من می آمدند. نه؛ من پشت موتوری دو نفره، چیزی شبیه دوچرخه ای دو نفره، نشسته بودم. جلوی موتور کسی دیگری سوار بود و من را در شهر می گرداند. مطمئن نبودم که من هم ترمز می گیرم و فرمان را می گردانم یا همه چیز در اختیار مرد جلویی ست. ظاهرا کارگردان ترتیب گردش من را داده بود تا من را راضی به استفاده از داستان زندگی ام کند. فیلمنامه را هم قرار شده بود خود کارگردان بنویسد.
بعد دیدم پسر بچه ای حدودا دوساله شده ام. من را گذاشته بودند روی سطح شیبداری و من مدام حرف می زدم. ولی صدایم خیلی مردانه بود و داشتم خطاب به یکی از شخصصیت های فیلم به اسم سعید چیزهایی می گفتم. قضیه دستم آمد. من فقط قرار بود طی این صحنه، با این قیافه ی بچگانه و صدای مردانه، بیننده را بخندانم.
بعد صدایم عوض شد. پس آن صدای مردانه هم مال من نبود. من با صدای خودم، صدای بچه ای دو ساله، مدام از مادرم معذرت می خواستم:
- مامان، ببخشید. مامان غلط کردم.

۱۳۸۶/۷/۱۶

روياها

روياهاتو محكم بچسب
واسه اينكه اگه روياها بميرن
زنده گي عين مرغ شكسته بالي ميشه
كه ديگه مگه پروازو خواب ببينه.

روياهاتو محكم بچسب
واسه اينكه اگه روياهات از دس برن
زنده گي عين بيابون برهوتي ميشه
كه برفا توش يخ زده باشن.

شعر از لنگستون هيوز برگرفته از مجموعه آثار احمد شاملو - دفتر دوم، گزينه يي از اشعار شاعران جهان، احمد شاملو، نشر نگاه، 1384

۱۳۸۶/۷/۱۵

محکمه و مضحکه ی ادبیات

یعقوب یادعلیدادگاه یعقوب یادعلی، داستان نویس ایرانی، را به اتهام نشر اکاذیب در داستانهایش به یک سال حبس محکوم کرده است.
نکته ی مضحک این محکومیت این است که درصورت نوشتن چهار مقاله در باره ی شخصیت های فرهنگی و هنری نه ماه از محکومیتش به حالت تعلیق در می آید.

منبع: بی بی سی

۱۳۸۶/۷/۱۴

اسطوره ی طبیعت و امر طبیعی

نوربرت الیاس در کتاب تنهایی دم مرگ از دو مانعی سخن می گوید که نمی گذارند آدمیان جایگاه خویش را در جهان هستی به درستی بازشناسند. اولین مانع توهمی ست که آنها درباره ی طبیعت دارند؛ این توهم حوزه ای را برمی سازد که از قرار معلوم ارزشی بسیار بسیار والاتر از "فرهنگ" یا "جامعه" دارد. این دیدگاه نظم ازلی-ابدی "طبیعت" را با لحنی آمیخته به تکریم و تعظیم "طبیعت" را در تقابل با بی نظمی و بی ثباتی عالم بشری پیش چشم می آورد (چقدر این بو به مشام ما آشناست). هواداران این دیدگاه چنان می نمایند که هرکاری که از مام "طبیعت" سرمی زند، یعنی همه ی رخدادهایی که "طبیعی" می خوانیم، بی بروبرگرد برای نوع بشر نیک و سودمند است.
هماهنگی و قانونمندی بی کم و کاستِ تصویری که نیوتن از "طبیعت" ترسیم کرد، در گفته ای که از کانت به یادگار مانده نمودی آشکار دارد. کانت در این جمله ها دو چیز را سخت می ستاید: قوانین ازلی-ابدی آسمان پرستاره بر فراز سر ما و قوانین ازلی-ابدی اخلاقی در اندرون ما. اما اکنون دیری است که تصویر زیبایی را که نیوتن از "طبیعت" کشیده بود، پشت سر نهاده ایم. خیلی وقت ها به آسانی از یاد می بریم که مفهوم "طبیعت" اکنون مترادف است با آنچه کیهان شناسان فرگشت یا تکامل تدریجی کائنات قلمداد می کنند که بی هیچ غایت و هدفی انبساط می یابد، خورشیدها و کهکشان های بی شمار می زاید و نابود می سازد و (ایضا مترادف است) با "سیاه چاله ها"یی که نور را در کام خود فرو می برند؛ فرقی نمی کند: این همه را به "نظم" تعبیر کنیم یا به مثابه ی "تصادف" و "درهم ریختگی" توصیف کنیم، سرآخر چیزی واحد به ذهن خطور می کند.
به همین دلیل این که بگوییم رخدادهای طبیعی برای آدمیان نیک اند یا بد، معنای چندانی دربرندارد. "طبیعت" هیچ قصد و نیتی ندارد؛ هیچ هدف و غایتی نمی شناسد؛ طبیعت به کلی بی هدف است. یگانه مخلوقاتی که در این عالم می توانند هدفی برای خود دست و پا کنند، معنایی بیافرینند و به امور جهان معنا بخشند، آدمیان اند و بس.
با این همه، برای بسیاری از افراد بشر حتی تصور این هم تحمل ناپذیر است که بار تصمیم گیری درباره ی اهدافی که بشریت باید دنبال کند بر دوش خود ایشان است، این که کدام طرح ها و کنش ها برای آدمیان واجد معنا و کدام ها فاقد معنایند. این دسته از افراد، پیوسته در پی کسی می گردند که این بار را از دوش ایشان بردارد و پیش روی شان قوانین از پیش مقرر بگذارد که راه و رسم درست زندگی را به ایشان نشان دهد و برای شان هدف هایی دست و پا کند که به زندگی شان ارزش زیستن بخشد.
این طرز تلقی از طبیعت به روشنی نشان می دهد چگونه هواداران این دیدگاه (اینکه هرچه طبیعی ست، نیک و سودمند و خوب است) گاه تصمیم گیری هایی را که تنها از ابنای بشر برمی آید و مسئولیتی را که آنها باید بپذیرند به چهره ای خیالی احاله می کنند، یعنی به مام "طبیعت". اما رها کردن طبیعت به حال خود مخاطره های فراوانی دربردارد. البته شکی نیست که بهره کشی بی امان انسان از طبیعت نیز با خطرهای بسیار همراه است. لیکن در آدمی خصلتی هست که می تواند از خطاهای خویش عبرت آموزد فرایندهای طبیعی فوق بشری توان عبرت آموزی ندارند.
اشتیاق آدمیان به جاودانگی همواره در ایشان این پندار بی پایه را پدید می آورد که برای نمادهایی چون "طبیعت" به مثابه ی وجودی برکنار از هرگونه دگرگونی ارزشی قائل شوند که یک صدم آن را به نفس خویش، به توسعه و تکامل حیات جمعی خویش و به دامنه و الگوهای متغیر تسلط بر "طبیعت"، "جامعه" و نفس خویش نمی دهند.

من با عذرخواهی از نویسنده و مترجمان آن (بخصوص امید مهرگان که به شدت به نوشته هایش علاقمندم)، کمی مطلب را خلاصه کردم. جاهایی هم دوست داشتم کرم بریزم ولی کلی مقاومت کردم (مثلا جایی که نویسنده از بی نظمی طبیعت می رسد به بی هدف بودن آن و یا جایی که عبرت آموزی را ویژگی تقریبا ذاتی بشر می داند ولی قائل به عبرت آموزی و شاید تکامل برای طبیعت نیست) و البته با کلیت بحث موافقم.

راستی ردپای ویتگنشتاین را می بینید (کار فیلسوف توصیف و تحلیل پرسش هاست و افشای گزاره های بی معنا)؟

تنهایی دم مرگ، نوربرت الیاس، ترجمه ی امید مهرگان و صالح نجفی، گام نو، 1384

۱۳۸۶/۷/۱۰

یار منست او

یکشنبه ی گذشته روز بزرگداشت مولانا بود. این دو غزل زیبا رو به همین مناسبت هدیه می کنم به دوستان:

سرمست شد نگارم، بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش، پیچیده شد زبانش
گه می فتد از این سو، گه می فتد از آن سو
آنکس که مست گردد، خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان، ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق، الله الله، سرمست شد شهنشه
برجه، بگیر زلفش، درکش درین میانش
اندیشه ای که آید در دل، زیار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش و آن بلبل بیانش
وان شیوه هاش یا رب، تا با کیست آنش
این صورتش بهانه ست، او نور آسمانست
بگذر زنقش و صورت، جانش خوشست، جانش
دی را بهار بخشد، شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش

می گویند، زمانی مولانا شاهد آزار و اذیت شمس توسط مریدانش بوده و این غزل به همین مناسبت سروده شده:

جان منست او، هی، مزنیدش
آن منست او، هی، مبریدش
آب منست او، نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
متصلست او، معتدلست او
شمع دلست او، پیش کشیدش
هرکه ز غوغا وز سر سودا
سرکشد اینجا، سرببریدش
هرکه ز صهبا آرد صفرا
کاسه ی سِکبا پیش نهیدش
عام بیاید، خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی، زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی، آب حیاتی
شاخ نباتی تا بمزیدش
باده چو خورد او، خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش

به نقل از کلیات دیوان شمس تبریزی به تصحیح استاد فروزانفر
راستی دیروز توی دهخدا دیدم که به مثنوی مولانا فرقان العجم هم می گویند؛ نمی دانستم.

۱۳۸۶/۷/۹

سلطان قلب ها

تو کوچه انگار دعوا بود. مردی با صدای بلند و عصبانی داد می زد و چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم؛ در جواب کسی داد نمی زد؛ مکثی می شد و باز صدای داد و بیداد همان مرد بود.
کتاب را پایین می گذارم و می روم پای پنجره و بازش می کنم. همزمان با من مردی هم در طبقه ی دوم آپارتمان آن طرف کوچه، پنجره را باز می کند. مردی هم با دختر جوانی، آن روبرو پرده را کنار می زنند و سرک می کشند.
توی کوچه پسر جوانی را از پشت می بینم که تی شرت راه راه پوشیده و دارد با موبایل حرف می زند. بغض کرده و داد می زند:
- تو قالتاقی! بیخود منو دوست داری!
ما فضول ها صدای آن طرف را نمی شنویم.
عابر پشت ساختمان همسایه گم می شود ولی صدا هنوز می آید:
- افتادی به جونم!
مرد طبقه ی دومی پنجره را می بندد. من هم می بندم و برمی گردم سراغ کتاب.
هنوز معلوم است که داد می زند ولی دیگر نمی فهمم چه می گوید.

هزاران ترانه در ستایش این خورشید

یک افسر ژاندارمری ایرانی که با آخرین شیشه ی آبجو بر روی جعبه ای نشسته بود، به یاد خاطرات خوش گذشته، در شب تاریک نغمه سر داد که:

در شونبورگ بود
در ماه مه
خدمتکاری زیبا هم
حضور داشت.
پسرک را هر از گاهی می بوسید
با رغبت می بوسید
آن گونه که در شونبورگ معمول است

به قول خودش این ترانه را در فرنگستان یاد گرفته بود.
صبح روز بعد، با کسالت زیادی که ناشی از الکل و باران بود، آماده ی سفر شدیم. آقای وزیر مختار هم ظاهرا خوب نخوابیده بود. بالاخره کاروان به راه افتاد. همه با حالتی خمیده و چشم های پف کرده روی اسب های خود نشسته بودند.
اما به زودی خورشید ایران سرزد. سلام بر تو ای خورشید ایران! در شمال مه آلود، با دستمالی مرطوب، به یاد تو هستم. پس از بیماری ام چه قدر جانبخش بر من تابیدی و چه قدر زیبا در ایران همه چیز را برایمان زرین کردی و به قلب و روح ما تابیدی. هرکس که یک بار در ایران بوده باشد، نه تنها به احساسی که من نسبت به خورشید ایران دارم نخواهد خندید، بلکه هزاران ترانه در ستایش این خورشید خواهد سرود. امروز هم اثر خورشید ایران را در خودم احساس می کنم. با تابش خورشید، کم کم چشم های خسته ی ما جانی تازه گرفت و پشت خمیده ی سواران در روی زین ها راست شد و هنگامی که یکی سواره از کنار دیگری می گذشت، او را به نام ها و القاب بد و استهزا آمیز نمی خواند، بلکه دوستانه به هم "صبح به خیر" می گفتند، با ادب تمام از احوال دوست خود جویا می شدند و درباره ی جای بطری های کنیاک پرس و جو می کردند.

ماه عسل ایرانی، ویلهلم لیتن، ترجمه ی پرویز رجبی، نشر ماهی، 1385