از وقتی اومدم اینجا هی می خوام بنویسم و هی نمی شه. خب فکر کنم همه ی دوستان اهل وبلاگ با پدیده ی تنبلی در نوشتن گاهی مواجه می شن ولی الان من دچار این مورد نیستم.
راستش مساله فراتر از این حرفهاست انگار. خیلی کارها هست که می خوام بکنم و نمی کنم. واقعاً می خوام ولی نمی دونم چرا نمی کنم. یه کرختی ناجور تو فکرم هست که حتی به دستهام سرایت کرده. می خوام فیلم ببینم ولی نمی تونم، می خوام کتاب بخونم نمی خونم، می خوام اینجا و اونجا بنویسم نمی نویسم. واقعا دلم می خواد بنویسم، حرف بزنم ولی... ، می خوام عکس بگیرم ولی نه.
نمی دونم چرا اینقدر مُرده ام و اینقدر کرختم. نمی دونم باید کاری بکنم یا نه. نمی دونم کاری می تونم بکنم یا نه. فقط می دونم که این هم می گذره و خوب یا بد، ما مجبور به ادامه ی راهیم.
راستش مساله فراتر از این حرفهاست انگار. خیلی کارها هست که می خوام بکنم و نمی کنم. واقعاً می خوام ولی نمی دونم چرا نمی کنم. یه کرختی ناجور تو فکرم هست که حتی به دستهام سرایت کرده. می خوام فیلم ببینم ولی نمی تونم، می خوام کتاب بخونم نمی خونم، می خوام اینجا و اونجا بنویسم نمی نویسم. واقعا دلم می خواد بنویسم، حرف بزنم ولی... ، می خوام عکس بگیرم ولی نه.
نمی دونم چرا اینقدر مُرده ام و اینقدر کرختم. نمی دونم باید کاری بکنم یا نه. نمی دونم کاری می تونم بکنم یا نه. فقط می دونم که این هم می گذره و خوب یا بد، ما مجبور به ادامه ی راهیم.
۵ نظر:
همونطور که خودتم گفتی گذراست ولی خوب به هر حال هنوز زمان زیادی از اومدنت نگذشته به نظرم همینجوریه اون شور اولیه که میخوابه بعد یه مدتی آدم زدگی پیدا میکنه یه چند بار بالا پایین میشی تا میزون بشی بعدشم تا یه کاری و درس و مقشی پیدا کنی طبیعیه این کرختی فکر کنم امیدوارم که زیاد طول نکشه
بعضی وقتها کرختی به این دلیله که خودِ حسِّ «خواستن» و «دوست داشتن» ِخودمون رو دوست داریم و از اینکه «هنوز» این حس رو داریم خشنودیم.
این خشنودی یک واکنش توجیهی است که میخواد به ما القا کنه که راهی که میرفتیم بیهوده نبوده و هدفهایی هم که در قبل داشتیم واهی نبوده. اما این حس فقط در موقع خودش خوب و موجّه بوده. یعنی وقتی که در اثر خوندن کتاب های متعدد متوجه شدیم که اولاً کتاب خوندن رو دوست داریم، ثانیاً اینکه به کسانی (از جمله خودمان) که خوندن کتاب رو دوست دارن به خاطر این وضعیت خوبی که در مورد خودمون حاکمه نظر مثبتی داریم. در حالی که این «وضعیت خوب»، نتیجهٔ دوست داشتنِ اینکه «کتاب بخونیم» نبوده بلکه این خودِ «دوست داشتن» بوده که در نتیجهٔ وضعیت مثبتی که بر ما حاکم بوده در ما ایجاد شده. یعنی تجربه های «عملی» خوبی که از خوندن کتاب داشتیم و مراجعه به حس و تصویر ذهنیِ گذشته از این وضعیتی که خوندن کتاب رو دوست داشتیم، موجب ایجاد این حس شده. حالا که کتاب نمیخونیم باید منطقاً این حس دوست داشتن هم رو به ذوال بره. ولی با توجه به قسمت اول، این حس از منبع غیر اصیل (تلاش واکنشی ما برای غیر واهی نشان دادن روند طولانی طی شده تا کنون) تغذیه میشه.
با توجه به غیر اصیل بودن منبع تغذیهٔ این حس، جنبه اجرایی اون از بین میره و فقط جنبهٔ «زنده ماندنِ» یادبود و صیانت از خاطرهٔ یک وضعیت خوب از دست رفته رو به خودش میگیره. این حس «دوست داشتن»، چه با منبع اصیل و چه با منبع غیر اصیل پس از مدتی منجر به تولید یک منش جدید میشه. این منش هم در ذهن ما جایگاه والایی پیدا میکنه. این منش موجب میشود که هم نسبت به خود و هم نسبت به دیگران که این حس «دوست داشتن» را دارند، نظر خوبی داشته باشیم.
از طرفی این کاراییِ جدیدِ «زنده ماندن» (در مقایسه با کارایی قدیمیِ آن «وضعیت خوب») ایجاد یک حس رضایت ناقص ذهنی میکنه (وصف العیش، نصف العیش). کاراییِ نوع قدیمی («وضعیت خوب») یک کارایی پویا است. یعنی اعتلای آن در تقویت کیفی آن است؛ بطوریکه مثلاً «وضعیت خوبتر» ایجاد کند و نتیجتاً یک عامل محرک است. اما اعتلای کارایی جدید («زنده ماندن») فقط در ادامه و بقای آن است بطوریکه مثلاً «زنده ماندن طولانیتر»ایجاد کند و نتیجتاً یک کارایی ایستا است و عامل محرک نیست.
مثال۱: «دوست دارم» که «بخواهم» کتاب بخونم.
مثال۲: «می خواهم» که کتاب خواندن را «دوست داشته باشم»
ذات استاتیکِ «زنده ماندن» در کنار حس رضایتِ ناقص، ایجاد رکود و کرختی میکنه. این حس میخواد بگه که همه چیز همونطوره که بوده و باید باشه (بدون تغییر در گذر زمان). در ضمن با توجه به اینکه به قسمتی از هدفمان که رسیدن به رضایت است به طور ناقص دست پیدا کردیم و نیمی از راه رو مجازاً («خیالی») طی کردیم، محرکی برای خروج از این حالت استاتیک نداریم و خود این شرایط باعث تقویت و دوام این حس می شه.
از طرفی منش مذکور و این حس «زنده ماندن» شروع به توجیه، تقویت و منطقی جلوه دادن یکدیگر در یک حلقهٔ بسته میکنند بدون اینکه عامل مولد اصلی در صحنه باقی مونده باشه.
do{
if (SurvivingMode)
Loving = FAKE;
if (Loving != NONE)
Promote (Loving);
if (Loving == REAL)
Enjoy(); //more and more
if (Loving== FAKE)
Regret(); //stall on this
if (ReadLastBook > TIMEOUT)
SurvivingMode = TRUE;
if (ReadingABook)
Loving = REAL;
if (eob(ABook))
ReadLastBook = NOW;
}while (alive);
فکر کنم اول باید بدنت به آب و هوای اون جا عادت کنه و بعد یه مقدار با خیابون ها و آدم ها و حیوون های اون جا آشنا بشی. فضا دستت بیاد کلن.
یه مقدار زیادی هم باید با عادات و مراسم و تقویم و غذاها و اینا احتمالن جور بشی.
کم کم هم باید پیش قدم در روابط و دوستی ها بشی و سر حرفو باز کنی و حتی در مورد چیزایی که زیاد هم برات جالب نیستن یه مقدار با بقیه حرف بزنی.
البته خودت بهتر از من همه اینا را می دونی اما من هیمنا به ذهنم رسید...
راستی تو خیابونای اونجا به جای گربه و گنجشک و یا کریم چی هست؟ البته سگ هم خُب هست دیگه.
هوا چه جوریه؟ تمیزه یا زیاد فرقی نداره؟
مردم چی؟ احتمالن کمتر فضولن یا اصلن فضول نیستن؟
خوبه در مورد اینا بنویسی و این که آیا فرقی به حالت می کنه یا نه.
سلام
ممکن است به وبلاگ من بیایید
ممنون
ارسال یک نظر