بعد از اولين بيرون آمدنم، شش ماه طول کشيد تا دوباره سوار اتوبوس شوم و به تبريز برگردم. خودم هم نميدانم چه چيزي را ميخواستم اثبات کنم؛ کافي بود هر وقت که ميخواستم، شب يا روز فرقي نميکرد، سري به ترمينال آزادي بزنم و درست هشت ساعت بعد تبريز باشم؛ اگر دوازده شب سوار ميشدم، اول صبح سر سفرهي صبحانهي مادر نشسته بودم؛ هميشه براي تبريز بليط پيدا ميشود. انگار در تمام آن ساعتها، هرجايي که بودم، خوابگاه، کلاس، خيابان يا درکه و توچال، بايد خودم را سفت ميگرفتم که يک هو خودم را توي ترمينال آزادي نبينم. بودن توي خيابانهاي اطراف ترمينال و سالن بزرگش باعث سرگيجهام ميشد.
زني از همسايههاي خانهي پدريام وسواس تميزي داشت؛ خيلي بدتر از آن چيزي که من سالها بعد گرفتارش شدم. از صبح زود شروع ميکرد به تميز کردن خانهاش؛ هر وقت از جلوي درشان که رد ميشدي صداي شستن و سابيدن چيزي را ميشنيدي. ميگفتند اواخر برنج را هم قبل از پختن با پودر ميشويد. بچههايش بايد از مدرسه که ميرسيدند، يکراست ميرفتند توي حمام و زن هر روز لباسهايشان را ميشست. کمکم به اين نتيجه رسيد که حمام تنها جاي تميز خانهاش است؛ هرچيزي که ميخواست بشويد، ميبرد به حمام و هر روز کمتر و کمتر از حمام بيرون ميآمد و آخر سر، يک شب، رخت خوابش را همانجا انداخت و ماندگار شد. اما من از تبريز که بيرون آمدم، مدام ميترسيدم از متلاشي شدن، اينکه پخش و پلا شوم، يک روز بروم ترمينال غرب، بيخيال بليط، توي صندلي خالي يکي از آن همه اتوبوس روشني که توي ترمينال پارک کرده بودند بنشينم، صندلياي که انگار فقط براي من خالي مانده بود، چشمهايم را ببندم و چند ساعت بعد، شايد صبح روز بعدش، جايي باشم که نميدانم کجاست؛ ممکن بود تا آخر عمر همانجا بمانم؛ شايد هم نيم ساعت بعد يا چند روز که آنجا ميماندم باز سري به ترمينال شهر ميزدم و دوباره بازي را از سر ميگرفتم. اصلا چرا وقتي اتوبوسم وسط راه براي نماز و دستشويي نگه ميدارد، سوار اتوبوسي که جلوي رستوران بغلي نگه داشته نشوم؟ چطور رضايت دادهايم چيزي به اين خطرناکي توي شهرهايمان بسازند؟ وسايلمان را برميداريم و از يک گوشهي شهر ميرويم ترمينال، بليط ميخريم، جلوي اتوبوس روشني پابهپا ميکنيم، غر ميزنيم که چرا راه نميافتد، سوار ميشويم، توي خواب و بيدار زل ميزنيم به فيلم تکراري تلوزيون اتوبوس و همان وقت ترمينال دارد پرتمان ميکند يک گوشهي ديگر از يک شهر ديگر.
ترمينال آزادي، آن طرف شهر، نرسيده به اکباتان، با برج سفيد نگهبانش که پاهايش را باز کرده بود و از آن بالا همه جاي شهر را ديد ميزد، آرام منتظر تصميم کوچک احمقانهي من نشسته بود تا ماشين غولپيکري را به حرکت درآورد و با آن زندگيام را براي هميشه له کند؛ آنجا که هستي، بايد جلوي خودت را بگيري و آرام سر جايت منتظر ساعت حرکتي بماني که روي بليطت نوشتهاند. بعدها فهميدم که آن ماشين بزرگ براي له کردن زندگيام حتا نيازي به تصميم کوچک من هم نداشته و شايد آن همه ترس از پخش و پلا شدن بود که آخر سر چهار سال توي چهار ديواري گيرم انداخت؛ مثل آن زن که خودش را توي حمام خانهاش حبس کرد.
× قسمتی از چیزی که امیدوارم یک روز تمام شود.
زني از همسايههاي خانهي پدريام وسواس تميزي داشت؛ خيلي بدتر از آن چيزي که من سالها بعد گرفتارش شدم. از صبح زود شروع ميکرد به تميز کردن خانهاش؛ هر وقت از جلوي درشان که رد ميشدي صداي شستن و سابيدن چيزي را ميشنيدي. ميگفتند اواخر برنج را هم قبل از پختن با پودر ميشويد. بچههايش بايد از مدرسه که ميرسيدند، يکراست ميرفتند توي حمام و زن هر روز لباسهايشان را ميشست. کمکم به اين نتيجه رسيد که حمام تنها جاي تميز خانهاش است؛ هرچيزي که ميخواست بشويد، ميبرد به حمام و هر روز کمتر و کمتر از حمام بيرون ميآمد و آخر سر، يک شب، رخت خوابش را همانجا انداخت و ماندگار شد. اما من از تبريز که بيرون آمدم، مدام ميترسيدم از متلاشي شدن، اينکه پخش و پلا شوم، يک روز بروم ترمينال غرب، بيخيال بليط، توي صندلي خالي يکي از آن همه اتوبوس روشني که توي ترمينال پارک کرده بودند بنشينم، صندلياي که انگار فقط براي من خالي مانده بود، چشمهايم را ببندم و چند ساعت بعد، شايد صبح روز بعدش، جايي باشم که نميدانم کجاست؛ ممکن بود تا آخر عمر همانجا بمانم؛ شايد هم نيم ساعت بعد يا چند روز که آنجا ميماندم باز سري به ترمينال شهر ميزدم و دوباره بازي را از سر ميگرفتم. اصلا چرا وقتي اتوبوسم وسط راه براي نماز و دستشويي نگه ميدارد، سوار اتوبوسي که جلوي رستوران بغلي نگه داشته نشوم؟ چطور رضايت دادهايم چيزي به اين خطرناکي توي شهرهايمان بسازند؟ وسايلمان را برميداريم و از يک گوشهي شهر ميرويم ترمينال، بليط ميخريم، جلوي اتوبوس روشني پابهپا ميکنيم، غر ميزنيم که چرا راه نميافتد، سوار ميشويم، توي خواب و بيدار زل ميزنيم به فيلم تکراري تلوزيون اتوبوس و همان وقت ترمينال دارد پرتمان ميکند يک گوشهي ديگر از يک شهر ديگر.
ترمينال آزادي، آن طرف شهر، نرسيده به اکباتان، با برج سفيد نگهبانش که پاهايش را باز کرده بود و از آن بالا همه جاي شهر را ديد ميزد، آرام منتظر تصميم کوچک احمقانهي من نشسته بود تا ماشين غولپيکري را به حرکت درآورد و با آن زندگيام را براي هميشه له کند؛ آنجا که هستي، بايد جلوي خودت را بگيري و آرام سر جايت منتظر ساعت حرکتي بماني که روي بليطت نوشتهاند. بعدها فهميدم که آن ماشين بزرگ براي له کردن زندگيام حتا نيازي به تصميم کوچک من هم نداشته و شايد آن همه ترس از پخش و پلا شدن بود که آخر سر چهار سال توي چهار ديواري گيرم انداخت؛ مثل آن زن که خودش را توي حمام خانهاش حبس کرد.
× قسمتی از چیزی که امیدوارم یک روز تمام شود.
۷ نظر:
به نظر همه چی عالی ئه. فضا و موقعیتی که تو این یه تیکه هست به نظرم برای طرح سوال های فلسفی و بسط تم های داستانی زمینه ی خوبی داره. دارم حدس می زنم این کجای اون طرحه که می دونم تقریبن. مثلن بازیافت یا بازیابی شخصیت طرف برای این که چی کار کنه؟ چه تصمیمی بگیره؟ کجا می خواد سفر کنه؟ میخواد بره یا برگرده یا ادامه بده؟
راستی: "و درست هشت ساعت بعد تبريز باشم؛ اگر دوازده شب سوار ميشدم، اول شب سر سفرهي صبحانهي مادر نشسته بودم" هشت ساعت بعد سر سفره صبحانه اول صبح نیست مگه؟
بهتره بگی قسمتی بی نظیری از چیزی که امیدوارم یک روز تمام شود.
راستش رو بخای، اولین باری بود که اومدم تو وبلاگت و از بس دیر بود ( یا شاید هم خیلی زود بود) و من خسته بودم نشد زیاد بخونم...فقط همین یک مورد
:)
ولی میتونم بگم بد نیست آدم تو ذهنش یه همچین حمومی داشته باشه تا همچون فکرهایی رو هر از گاهی توش برا ابد تمیز کنه. ..
خیلی عالی نوشته شده
ممنون از خواندنش لذت بردم
خیلی خوب بود. امااز فروتنی "قسمتی از چیزی که امیدوارم یک روز تمام شود." احساس خوبی ندارم."چیزی یک روز" بابا ولمون کن بشین بنویس تمومش کن بره. فکر نکن اگه بیشتر طولش بدی بهتر میتونی تمومش کنی.
چند بار کامنت گذاشتن رو این پست رو عقب انداختم تا بتونم بهترین چیزی که میخوا بگم رو انتخاب کنم ولی آخرش نشد به هر حال من خیلی خوشم امیدوارم زودتر نوشتنش تموم بشه
1-پاراگراف آخر یک چیز مهم میگه ولی من متوجه نشدم.
2-پختن برنج با پودر کمی غیر قابل باور به نظر می رسد.
3- خیلی عالیه. امیدوارم باز هم تکه هایی از کارت به فضای آنلاین نشت کنه!
ارسال یک نظر