قصر، فرانتس کافکا، ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم 1381
عنوان مطلب نقل شده از کتاب "مراقبت وتنبیه، تولد زندان" نوشته ی میشل فوکو و ترجمه ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی، چاپ سوم 1382
Panopticon
کتاب سرگذشت حاجی بابای اصفهانی نوشته ی جیمز موریه و ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی یک شاهکار بی بدیل است؛ شک نکنید. دستتان آمد از دست ندهید. نمی دانم از کدام ویژگی اش برایتان بگویم. قسمت هایی از آن را برایتان خواهم نوشت؛ البته در این یادداشت ها فقط نمی خواهم از ادبیت عالی اثر برایتان بگویم. مثلا نمونه ی زیر را داشته باشید؛ اول می خواستم قطعه ی اول را بنویسم که نویسنده و مترجم طی 6 جمله ی بسیار کوتاه یک حس تغزلی اندوهبار بسیار عالی پدید می آورد ولی حیفم آمد که ادامه اش را برایتان نخوانم که هم از این بابت جالب است که آن سوی مردمدار ذهنیت ایرانی را در مقوله ی عشق نشان می دهد و هم از این بابت که سه استعاره ی پرپیمان می بینیم برای اشاره به مفهومی واحد که نباید عیان گفته شود (بکارت):
شاهی آمد، ماهی را دید، دو کلمه حرف زد، کار از کار گذشت، حاجی بابا فراموش شد و زینب با بالِ شاهی پریدن گرفت.
برای من قحط النساء نیست. ولی مزه در این است که خرما را حاجی خورَد و قوصَره ی[1] او (یعنی جلدش) به شاه مانَد. وقتی که می بیند، چه می بیند! در دجله که مرغابی از اندیشه فرونرفتی / کشتی رَوَد آنجا که سرِ جِسر[2] بُریده ست. از کوزه ای که بیگانه مکیده فُقاع[3] بگشاید، تا چشمش کور شود!
سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه ی میرزا حبیب اصفهانی از "حاجی بابا" ی جیمز موریه ی انگلیسی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ سوم 1382
رساله ی شیخ و شوخ که تاکنون نویسنده ی آن مشخص نشده، در شمار رساله هایی ست که بحث درباره ی سنت و تجدد را در واپسین دهه ی فرمانروایی ناصرالدین شاه آغاز کردند. این رساله بحثی ست میان شیخی قدمایی و شوخی تجددخواه و بیش از آنکه نوشته ای جدی باشد، طنزی در انتقاد از روشنفکری ست. رساله پر است از سخنان هزل گونه ی شیخ نسبت به شوخ. مملو است از عالم نمایی های شیخ نسبت به تمام علوم قدیم و خرده گیری های او نسبت به علوم جدید. من سه فراز از این رساله را از کتاب مکتب تبریز نقل می کنم (همچون همین مقدمه ی چند سطری فوق) تا کمی با شیوه ی بحث شیخ آشنا شویم که متاسفانه بسیار بسیار آشناست.
باز گُل کردی، کجا رفتی؟ اینها چیست می لافی؟ تو را چرا در سلک مجانین منسلک و حبس نمی کنند؟ و یقین که اعتقادت هم این است که به مجرد گفتن این خرافات و ساختن سر و کله و پوشیدن شلوار کون نما و سرداری خایه نما و چسباندن زلف، جمیع جهات نقیصه را که علمای مدنیت در این دولت فهمیده اند، همه را اصلاح کردی و از پرتو آن رخسار و آن کردار و این گفتار و غمزه های مصنوعی، جمیع غم های دولت را مبدل به سرور ساختی، دیگر به هیچ وجه خللی برای ایران نماند، ولی به جان تو، به نمک لبت و به لیره ی خطت و به غمزه ی ابرویت و آشفتگی مویت و به درخشندگی رویت و به مخموری چشمت قسم که نه آتشْ خانه ی انگلیس به این ها نگاه می کند و نه تدابیر روس و اقتدار فرانسه و نه غیرت عثمانی و نه گرسنهْ چشمی الوار و اتراک و نه زخم قدیم افغان و تراکمه که از خارج و داخل همه منتظر فرصت اند.
نمی توان گفت که کسی که علم نحو و صرف و معانی و بیان عربی را می داند، همان مجرد لغت عربی را می داند. در حقیقت یک نوع مرتبه ی علمی پیدا می کند؛ به خلاف زبان های خارجه که اینطور محیط افکار نشده اند و از آموختن آنها، شخص هیچ از درجه ی عوامیت ترقی نمی کند و سابق گفتم که یک فضیلت آن زبان این است که موجب فهم نوامیس الهی و قوانین شرعی می شود که رعایت انها موجب انتظام عوالم ثلاثه می شود. (ناصر: عالم برزخ هم حساب است)
صحبت جناب شیخ که به اینجا رسید، جوانی که در حاشیه ی مجلس نشسته بود و انوار سعادت از جبین او لایح بود و آثار نجابت در اطوار او واضح ... یک دفعه بی اختیار شد، اشک در چشم جوشیدن گرفت، دست کرد دستمال گردن خود را انداخت دور، فورا مقراض خواست، زلفی که از هر سر مویش هزار تاب آویخته بود، چید و لعنت به کار و راه و طریقت رفقا کرد و با کمال صراحت قسم های مغلّظه خورد که رفتم دست از این آیین نفس پرستی بشویم و کار دیگر کنم و هیچ کار بهتر از تحصیل علم نیست. بر پدر هرچه بندباز و حیله گر و زن رَوش و گوش بُر لعنت.
مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی (تاملی درباره ی ایران، جلد دوم: نظریه ی حکومت قانون در ایران، بخش نخست)، جواد طباطبایی، انتشارات ستوده، چاپ اول،