قلعه ي سفيد اولين کتابي ست که از اورهان پاموک - نويسنده ي ترکيه اي که در سال ميلادي گذشته جايزه ي نوبل ادبيات به او داده شد – خواندم. قلعه ي سفيد رماني ست گيرا و عميقا پست مدرن. داستاني کاملا امروزي که يک انسان شرقي برايتان تعريف مي کند. فکر کنم چيزهايي زيادي از او ياد گرفتم. قسمتي از رمان که اينجا آورده ام جزو قشنگترين قسمت هاي رمان نيست ولي يک جورهايي مربوط است به اين نوشته ي اخير علي:
آيا از ديد ما فلاکت اين بود که کشورهاي تابع امپراتوري يکي يکي از آن جدا بشوند؟ نقشه هايمان را روي ميز مي گشوديم و با اندوه مشخص مي کرديم که نخست کدام کشور و بعد کدام کوه ها و رودها از دست خواهند رفت. يا اين که فلاکت به اين معنا بود که انسان ها و اعتقادات – بي آنکه کسي متوجه شود – تغيير بکنند؟ در خيالمان تصور مي کرديم که تمامي اهالي استانبول يک روز صبح – درحالي که هر کدام کسي ديگر شده اند – از بسترهاي گرمشان برمي خيزند؛ نمي دانند که لباسشان را چگونه بپوشند، به خاطر ندارند که مناره ها به چه کاري مي آيند. شايد هم فلاکت اين است که برتري ديگران را ببينيم و بکوشيم شبيه آنها بشويم: در چنين مواقعي مجبورم مي کرد گوشه اي از زندگي ام در ونيز را بازگو کن. بعد در خيالمان مي ديديم برخي از آشنايانمان در اينجا با لباسهاي فرنگي مآب همان کارهايي را که من کرده ام، تکرار مي کنند.
قلعه ي سفيد، اورهان پاموک (سايت رسمي)، ترجمه ي ارسلان فصيحي، انتشارات ققنوس، 1377
۷ نظر:
قشنگ بود خیلی ساده پریشان خاطری یک ذهن شرقی رو بیرون ریخته
گرچه من هم هستم اما آیا ما نگران خاکیم؟ مگر الان وضع مردمی که از امپراتوری جدا شدند بدتر از ماست؟نوشته ی علی جالب بود یاد روزی افتادم که توی صف ناهار سال اول دانشگاه برگشت به من گفت که اینترناسیونالیست است انگار دوتامان فرق کرده ایم. خب وقتی ما نمی توانیم رییس جمهور انتخاب کنیم بهتر نیست بگذاریم آن هایی که می توانند در اجتماعی کوچکتر، بهتر زندگی کنند؟ به نظر خودم که بهتر نیست :) من حاضرم ایران بماند حتا اگر همه ی ما همه ی این 70 میلیون نباشیم.
مي خواهم بگويم برايم خاک مهم است. خيلي هم مهم است اما نه به بهاي همه چيز. شايد شيطنت کني و بپرسي بهايش چند نفر است. خواهم گفت نمي دانم.
چيزي که مشخص است درد دارد و اندوه که بگويي نخست کدام کشور و بعد کدام کوه ها و رودها از دست خواهد رفت.
مهدی جان چه عجب! من که حتما فرق کردم اما یه چیزی که الان بهش اعتقاد دارم اینه که جهان وطنی اندیشیدن وقتی ممکنه که وطنی داشته باشی. من فکر میکنم برای بعضی از ما جهان وطنی فکر کردن راهی هست برای پاک کردن صورت مسئله. بذار اینجوری بگم اگه من قدرت کافی برای حل مشکلات مردم داشته باشم یا دست کم احساس کافی برای رنج بردن از رنج اونها باید اولویت رو به کجا بدم؟ سال اول دانشگاه من یه دانشجوی آرمان گرا بودم الان واقع گراتر شدم هنوزم دوست دارم جهان وطنی فکر کنم اما مصائب ملت خودم بیشتر آزارم میده و میدونم تا این رو حل نکنم نمیتونم به بقیه دنیا بپردازم
راستی مهدی اینم اضافه کنم که تو مطلب من جدا از عنوانش که عمدا اونجوری نوشته شده فکر نمیکنم چیزی در تضاد با اینترناسیونالیسم پیدا بشه میشه؟
شیطنتی نیست. خودت هم می دانی چندان زیاد نیست نسبت به همه چیز. فکر می کنیم اگر فلان شاه قاجار یک میلیون نفر می داد و فلان تکه را نگه می داشت بهتر بود الان که آن یک میلیون را نداریم(معلوم هم نیست ماندن شان چقدر مفید بوده) اما آن خاک مانده است. تو هم مثل من کشاورز زاده ای ناصر. خاک از همه چیز مهم تر است. ناصر! اگر آذربایجان برود تو دیگر ایرانی نیستی حواست هست؟
اگر آذربایجان برود من دیگر ایرانی نیستم؛ حواسم هست. ولي اگر ناصر برود چه؟ و مگر نمي رويم؟
ارسال یک نظر