چشم هایم که بسته شد، دیدم در میدان محمدیه بودم. دار بلندی برپاکرده بودند و پیرمرد خنزرپنزری جلوی اتاقم را به چوبه ی دار آویخته بودند. چند نفر داروغه ی مست پای دار، شراب می خوردند. مادرزنم با صورت برافروخته – با صورتی که در موقع اوقات تلخی زنم حالا می بینم که رنگ لبش می پرد و چشم هایش گرد و وحشت زده می شود – دست مرا می کشید، از میان مردم رد می کرد و به میرغضب که لباس سرخ پوشیده بود، نشان می داد و می گفت: " اینم دار بزنین! ..."
بوف کور، صادق هدایت
۲ نظر:
به قول یکی از دوستان: صادق هدایت بس که درون روشن و سفیدی داشت , بیرون رو سیاه میدید...
ناصر دمت گرم برای کامنت توی پیکاسا، ولی من بیشتر نظرم روی عکسایی بود که، از پشت صحنه آخرین فیلمی که کار کردیم گرفتم. ولی دیشب فهمیدم که محمد تازه اونها رو از سیاوش گرفته.
ارسال یک نظر