۱۳۸۸/۱/۲۹

کجا بودیم ما؟

کجا بودیم ما؟

جایی بودم من در مرز روانی شدن، نه حتی چیزی که بشه جنون یا دیوانگی دونستش. وقتی تصویر اون مزرعه های زرد یا سبزِ پشت خوابگاه یا روبروی دانشکده یادم می آد، فکر می کنم چی شد که روانی نشدم؟ یا شاید شدم و این حس خستگیِ هنوز و این جنگ مدام درونی برای شاد بودن بقایای اون روزهای دانشکده است که باید شادترین روزهای جوانیم می شدن. روزهایی که گم بودم در خودم، در اطرافم و در هر چیزی که بود و نبود.

یه روز عصر تو حاشیه ی یه مزرعه که سبز بود از علف های بلندی که نمی دونم چی بودن، زیر یه درخت نشسته بودم و باد می اومد. چقدر غم و گیجی هست توی این خاطره، نمی دونم.

می دونم که باید گذشت و فراموش کرد، کردم. چرا الان باید این تصاویر و این خاطره ها به سراغم بیان؟
باز باید بگذرم و فراموش کنم، می کنم.

۱۲ نظر:

parissa گفت...

نثر بسيار زيبا. اما تلخ نباش.

علی فتح‌اللهی گفت...

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد آن وقت

در پشت یک سنگ

اجاق شقایق

مرا گرم کرد

- سهراب سپهری

Ali گفت...

و در هنگام عبور از مزرعه، صدای پارس سگی که شدت پارس کردنش با قدمهای برداشته شده توسط آدم رابطهٔ مستقیم داره...

تصویر مشابهی برای همیشه توی ذهن من باقی خواهد ماند.

Sohail S. گفت...

اون قسمت "زیر درخت" از مطلبت یه جورایی توی دلم باد کرده!

Mehdi گفت...

یعنی ناجوره؟

مسافر گفت...

سلام
وبلاگ زیبایی دارید
ارام و دلنشین
نوشته تان را خواندم
زیبا بود ولی کاش کمی بیشتر ادامه داشت
خوشحال می شم نظر شما را هم راجع به نوشته هایم بدونم

Sohail S. گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Sohail S. گفت...

نه یعنی خوبه

منظورم این بود که خوب گفتی و نوعی حس دلتنگی مزمن ایجاد کرد

مينا گفت...

سلام مهدي خان
دلم گرفت

بامداد سیاه گفت...

سلام
با شعری آپم
لطفا سر بزنید

Nazanin گفت...

حرفم نمياد..اما درک می کنم..همدلی می کنم..همدردی!

ناشناس گفت...

فراموش نکن .همیشه نمیشه خطرات تلخ رو به فراموش سپرد ولی میشه خاطرات شیرین رو جایگزینشون کرد
آرزومند ارزوهایتان
رها