۱۳۹۰/۵/۱۹

دعوای تاریخی پسربچه‌ها

چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار
برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخچیرجوی
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه‌ چهل روزه را ساختند
یکی بیشه پیش اندرآمد زدور
به نزدیک مرز سواران تور
بران بیشه رفتند هر دو سوار
بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوب‌رخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود
برو بر زخوبی بهانه نبود
بدو گفت گیو ای فریبنده ماه
ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر
بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور
همان چون مرا دید جوشان زدور
یکی خنجری آبگون برکشید
همان خواست از تن سرم را برید
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی‌باره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند
زسستی مرا بر زمین برنشاند
چو هشیار گردد پدر بی‌گمان
سواری فرستند پس من دمان
بیاید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت
سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم
ازیرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی‌سپاه
همان طوس نوذر بدان بستهید
کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خود مگوی
که من تاختم پیش نخچیرجوی
سخن‌شان به تندی به جایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
...

شاهنامه (داستان سیاوش)، حکیم ابوالقاسم فردوسی، نشر علم، چاپ دوم، ۱۳۸۴

۲ نظر:

علی فتح‌اللهی گفت...

... وتصمیم تاریخی آنها برای نابودی دختربچه ها :)

علي دهقانيان گفت...

یادم به اون داستان معروف بورخس افتاد که دوتا برادر عاشق یه روسپی شده بودند.