امروز روز دهم عيده. سه روز پيش چهلم آقا سعيد بود. آقا سعيد مي شه شوهر نسرين، دختر خاله ي مامان ما. اين دو تا خونه شون ديوار به ديوار خونه ي ماست. توی این مدت درواقع خونواده ي ما هم عزادار بود. مامان خيلي نسرين رو دوست داره و از بابت اين اتفاق خيلي براش غصه مي خوره. نسرين يه سي سالي داره؛ يعني چهار سال بزرگتر از من. نسرين و سعيد دو سال قبل ازدواج کردن. سعيد روز بيست و هفت بهمن پارسال کشته شد. اون روز شنبه بود؛ من هر روز ساعت هفت مي زنم بيرون. نسرين و سعيد هم تقريبا همون موقع مي رفتن سر کار. ديروز اون روز که جمعه هم بود از صبح تا شب داشت نم نم برف مي باريد که تا شب همه اش آب شده بود ولي شبش برف سنگيني اومد. صبح که ساندويچم رو از توي يخچال برداشتم و اومدم توي حياط. هواي يخ بيرون ميخکوبم کرد، بي اختيار يکي دو قدم برگشتم عقب. نگاه که کردم ديدم واويلا؛ ماشين زير برف مدفون شده. رفتم ماشين رو روشن کردم تا گرم بشه و برگشتم خونه دنبال جارو. از يه طرف هنوز خواب آلود و منگ بودم و از طرف ديگه مي ترسيدم که نکنه سر و صدام مامان اينا رو بيدار کنه واسه ي همين کلي طول کشيد تا جارو رو پشت در آشپزخونه پيدا کنم. برگشتم حياط تا برف روي ماشين رو بريزم پايين. به نظرم رسيد که هوا خيلي روشن تر شده. توي آسمون هيچ ابري نبود. از اون روزهاي درخشان زمستون بود. همه ي حياط داشت مي درخشيد. شاخه هاي کاج سنگين شده بود. گفتم دو سه ساعت ديگه از سرکار زنگ بزنم، بگم بابا شاخه هاي کاج رو بتکونه تا برفشون بريزه پايين؛ نکنه بشکنن. رفتم سراغ رنو. داشتم برفهاي روشو جارو مي کردم که صداي نسرين و سعيد رو از پشت ديوار شنيدم. شنيدم که دارن از پله ها يواش يواش مي يان پايين؛ لابد مي ترسيدن بخورن زمين. سعيد گفت: "کيفتو بده من، دستتو بگير به ديوار." ظاهرا نسرين جلوتر رفت در حياطشون رو باز کنه. ظاهرا در باز نمي شده. گفت: "سعيد، بيا اين در رو باز کن. من زورم نمي رسه. انگار يخ زده نکبت." خواستم بگم "بيام کمک نسرين؟" گفتم نکنه فکر کنن از پشت ديوار گوش وايستادم. نسرين گفت: "چته تو. مي ترسي از پله ها بياي پايين." سعيد گفت: "جون تو، امروز روز کار نيست. آدم دلش نمي ياد يه همچين روزي بره سر کار. امروز رو بايد رفت درکه." نسرين گفت: "بيا بابا دلت خوشه؛ ديرمون شد. لابد ماشين هم گيرمون نمي ياد توي اين يخبندون." صداي پاي سعيد رو شنيدم که از پله هاي جلوي در راهروشون اومد پايين و حياط رو طي کرد. در رو باز کرد و رفتن توي کوچه. من هم بعد از تميز کردن ماشين، رفتم سرکار. راستي از سر کار هم زنگ زدم که بابايي شاخه هاي کاج رو بتکونه. اما شب که برگشتم خونه، ديدم اوضاع قاراشميشه. بابا گفت که سعيد صبحي توي جاده ي جديد کرج تصادف کرده و درجا مرده. بابام از معدود آدم هاييه که با اينکه پر حرف نيست ولي اگه ماجرايي رو تعرف کنه، با جزئيات کامل تعريف مي کنه و من تازه اون موقع فهميدم که چقدر از اين خاصيتش خوشم مي ياد. وقتي صحبت بابا تموم شد، چيزي نبود که بخوام ازش بپرسم؛ يادمه که فقط گفتم "بيچاره نسرين." همون موقع ياد ماجراي صبح افتادم؛ وقتي حالم سر جاش اومد واسه ي بابا هم تعريف کردم. بابا گفت: "اين قضيه رو واسه ي کسي تعریف نکن." فهميدم که منظورش چيه. از اون روز همه اش فکر مي کردم که نسرين چقدر ممکنه خودش رو سرزنش کنه از بابت اينکه اي کاش اون روز ...، حتا لازم نبود که اون روز سر کار نرن، کافي بود که چند دقيقه توي حياط واي ميستادن و مثلا منظره ي برفي حياطشون رو نگاه مي کردن تا سعيد سوار اون ماشيني که قراره تصادف کنه، نشه. نسرين روزهاي اول خيلي بي تابي مي کرد. چند روز اول چند بار غش کرد. سه روز پيش که براي کمک رفته بودم خونه ي باباش اينا، ديدمش. لباس مشکي پوشيده بود. يه روسري مشکي ضخيم هم سرش بود. آرايش نداشت، زير چشم هاش تر بود. به نظرم اومد خيلي قشنگ شده، بلافاصله خودم رو سرزنش کردم از بابت اين فکر ولي واقعا لباس مشکي زمستوني خيلي بهش مي اومد. اولين بار بود که رو در رو و توي يه جاي خلوت مي خواستم بهش تسليت بگم. داشت تشکر مي کرد که باز يادم افتاد به صبح اون روز برفي. مطمئن نيستم ولي فکر کنم که نسرين نه روز چهلم سعيد و نه حتا شب مرگ سعيد، اصلا ياد گفتگوي صبحش با سعيد نيافتاده بود. اينجوری که مامان ميگه ظاهرا نسرين اصرار داره که خونه ي باباش نمونه و دوباره برگرده خونه ي خودش. يه جورايي از اين بابت خوشحالم.
۲ نظر:
ghashang bood naser.
خيلي قشنگ بود ناصر
مهتاب.
ارسال یک نظر