يه بار يکي از دوستام، بيخبر اومده بود تبريز بگرده و يه سري هم به من زده بود. تعطيلات تابستوني دانشگاه بود و تک و توک روزنامههاي تعطيل نشده کفاف روزهاي طولاني تابستون رو نميداد. به همين خاطر وقتي رفتم در رو باز کنم و دوستم رو دم در ديدم، کلی خوشحال شدم و اصلا به فکر چيزهاي ناخوشآيند خونه که معمولا هر مهمون ناخوندهای ياد ميزبان میندازه، نبودم. دوستم توي مسير ترمينال به خونهي ما آدرس چند تا پيتزايي خوب رو گرفته بود؛ من هم کمک بيشتري نتونستم بهش بکنم. بين همهي دوستاش معروف بود به اينکه هميشه پيتزا رو به هر غذاي ديگهاي ترجيح ميده؛ اون روزها هم تازه از يه مسالهي عشقي تلخ خلاص شده بود و به نظر ميرسيد که ميخواد با يه شکمچراني حسابي اين موضوع رو جشن بگيره. شب گفت بريم پيتزا؟ گفتم بريم. درواقع تا اون موقع من توي تبريز پيتزا نخورده بودم. قضيه مال حدود ده سال پيشه. بعد از اون هم تبريز پيتزا نخوردم. رفتيم فلکهي وليعصر که يکي از جاهاي خوب بالاي شهر و يه جای مناسب براي گشتن و چشمچراني بود؛
رفتيم و اتفاقا خوش هم گذشت. از اون شبهاي گرم تابستون بود. دوره، دورهي خاتمي بود و غير از اصفهان هيچ جاي کشور خبري از گشتهاي ارشاد نبود. توي پيتزايي نشسته بوديم و داشتيم صحبت ميکرديم. غير از ما، يکي ديگه هم داشت فارسي حرف ميزد. داشت ميگفت که فلاني جوون بااستعداديه، درسته صداي شش دونگي نداره ولي اين روزها کي داره ولی به هر حال بايد حتما بياد استوديو و تست بده. به نظر ميرسيد که بيشتر دوست داشت بقيه بدونن که چه کارهست، مشتريهايي خارج از استان و چه بسا از تهران داره و اينکه چه خدماتی ازش برمیياد. فارسي حرف زدن ما توجهاش رو زود جلب کرد. اومد سر ميز ما و سرصحبت رو باز کرد. اينکه دانشجو هستيم يا نه، چي ميخونيم و ترم چنديم، نونمون قراره تو روغن باشه يا نه، موضع رسميمون در قبال کوي دانشگاه چيه و اينکه چرا نميخواهيم در راه وطن کشته شويم؟ تازه چند ماه از شلوغيهاي دانشجويي ميگذشت و انگار دانشجوها يه جورايي مهم شده بودند.
بعد از اتمام نیمچه بازجوییش شروع کرد به حرف زدن دربارهي خودش و گفت که آهنگ سازه و فکر کنم بعد اینکه بيتفاوتي ما رو با ناباوري اشتباه گرفت، با نارضايتي کاملا مشهودی مجبور شد کارت ويزيتش رو دربیاره و نشونمون بده. روي کارت رنگيش عکس يه پيانو بود و زيرش اسمش رو نوشته بود و زيرش هم عنوان فرعي "هنرمند همکار صدا و سيما". خودش توضيح داد که يه سري کار براي تلوزيون کرده و کلی تعجب کرد از اينکه چطور من يکي از کارهاي نسبتا موفقش رو توي تلويزيون استاني نديدهام يا به خاطر نمييارم؛ حتا مجبور شد يه کمي از ترانهاش رو هم برام بخونه. بعد کمي دربارهي مهرشاد صحبت کرد که يادم نيست اون موقع تازه رفته بود خارج يا تازه يکي از آلبومهاي پرسروصداش دراومده بود. مي گفت که چقدر شادمهر بچهي بااستعدادي بوده و قبل از اينکه اسمي درکنه چطور التماس ميکرده که در ازاي چهار پنج هزار تومن بيايد توي بَندِ اون گيتار بزنه. بعد از شادمهر و قبل از اينکه برسه به چشمآذر، فصلي مطول اندر مزایای مواد مخدر و البته اندکی هم مضراتش صحبت کرد. میگفت خودش فقط موقع نوشتن يک آهنگ از مواد مخدر، اون هم فقط از يه نوع خاصش، استفاده ميکنه و خيلي اصرار داشت که بگه اين قضيه خيلي فرق داره با مصرف مواد در حين نوازندگي یا حتا مصرف تفننی مواد. ولي مشخص بود از اينکه ما متوجه موضوع نميشديم، عصبي شده بود و راستش من هم يواش يواش داشتم پيش دوستم از بابت اين همشهري سمج شرمنده ميشدم ولي ظاهرا دوستم حسابي داشت تفريح ميکرد تا اينکه صحبت رسيد به چشمآذر.
بايد اعتراف کنم که اين دفعه کاملا تونست توجه ما رو به خودش جلب کنه. اينجوري شروع کرد: شنيدين که چشمآذر کارش به بيمارستان کشيده؟ طبيعتا نشنيده بوديم. نشنيدين؟ من همين هفتهي پيش بالاسرش بودم. درواقع براي يه قرارداد رفته بودم تهران که مجيد زنگ زد - مجيد انتظامي - و گفت که قضيه اينجوريه. خودمو رسوندم بيمارستان بالاي سرش و ديدم که بله، کار از کار گذشته. اوردوز کرده بود. دکتره گفت تازه شانس آورده که زود رسوندنش بيمارستان والا ممکن بود بميره. والله من که چشمم آب نميخوره ديگه بتونه کار کنه. تعطيل تعطيل بود. همهاش ميگفت صداي بمبها رو نميشنوين، نميدونم امريکاييها با هواپيما اومدن خليجفارس بمب ميريزن و از اين خزعبلات. بدبخت! همينه که ميگم هنرمند بايد فقط وقتي ميخواد يه چيزي بنويسه ... و دوباره شروع کرد به بيان تجربيات ظاهرا بيپايانش در زمینهی مصرف انواع مواد و خواص و ویژگیهای منحصربفرد هر کدوم از اونها. حوصلهي دوستم داشت سرميرفت. خوابش هم مياومد. تازه چند ساعت قبل از اتوبوس پياده شده بود. مونده بودیم چطوری دست به سرش کنیم؛ درواقع يه ساعتي برامون حرف زده بود و فلکه هم ديگه داشت خلوت ميشد.
۳ نظر:
دارم فکر میکنم اگه این يارو اين مطلب تو رو تصادفا بخونه چی میگه
jaleb bud.
سلام خیلی خوب بود یه وبلاگ تازه درباره داستانهست حتما یه سر بزنwargah.blog
ارسال یک نظر