۱۳۸۷/۴/۳۱

به يه بابايي نارو زده. براي اين چيزهاست که مي‌کشن‌شون

در سالن غذاخوري هِنري باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پيشخان نشستند.
جورج از آن‌ها پرسيد: «چي مي‌خورين؟»
يکي از آن‌ها گفت: «نمي‌دونم. اَل، تو چي مي‌خوري؟»
اَل گفت: «نمي‌دونم. نمي‌دونم چي مي‌خورم.»
بيرون هوا داشت تاريک مي‌شد. آن‌ور پنجره چراغ خيابان روشن شد. آن دو مرد پشت پيشخان صورت غذاها را نگاه مي‌کردند. از آن سر پيشخان نيک آدامز داشت آن‌ها را مي‌پاييد. پيش از آمدن آن‌ها نيک داشت با جورج حرف مي‌زد.
امروز روز تولد ارنست همینگوی است.
این پاراگراف اول داستان آدمکش‌هاست. لینک ترجمه‌ی دریابندری را در سایت محشر دیباچه اینجا و ترجمه‌ی رضا قیصریه از همین داستان را اینجا می توانید بخوانید.

هیچ نظری موجود نیست: