کمی پس از ورود به آبراه، از صخرههای طرف راست به پایین رفتیم و وارد سنگبُر شدیم، گذری سنگی با حدود دویست تا سیصد یارد درازا که پهنای آن به قدری است که فقط یک مرد با اسبش میتواند از آن عبور کند. درحالیکه از این افتخار نمایان هنر صنعت مهندسی ایران باستان غرق حیرت بودم، صحنهای در ذهن من مجسم شد؛ "سوارانی که لباس باشکوهی بر تن دارند و با شتاب هرچه تمامتر به اسبهایشان مهمیز میزنند، درحال حمل نامه به و یا از شاه بزرگ از گذر سنگبُر عبور میکنند." در ذهن خود معابد سفید درخشان و تالارهای عظیم پاسارگاد را که اولین چیزی بود که به چشمشان میخورد، تصور کردم و آهی درونی کشیدم، هنگامی که به آن عظمت و شکوه از میان رفته اندیشیدم و واژگونی بخت که چطور مقبرهی شخص کورش را به نام سلیمان می کند.
کمی پس از ترک سنگبُر، ظهور ناگهان چهار یا پنج سوار مسلح که از پشت صخرهای بیرون پریدند و راه ما را بستند، مرا تکان داد و درواقع ترساند. اخباری که از ایالت آشوبزدهی فارس به گوشم رسیده بود و ناآرامی مردم آن و کارهای رضاخان، همه به ذهنم خطور کرد و هر لحظه انتظار داشتم که مال یا جانم را از دست بدهم. تا اینکه درخواست متضراعانهی سخنگوی دسته به گوشم رسید: "خواهش میکنم تفنگچی بدبختی که از راهها حراست میکند را فراموش نکنید." من چنان احساس آرامش کردم که بیدرنگ آنچه را میخواست، به او دادم و فقط وقتی از آنجا رد شدیم و نگهبانان صلح را دیدم که دوباره خود را در مخفیگاهشان پنهان میکنند، کل جریان به نظرم مشکوک و مسخره آمد.
کمی پس از ترک سنگبُر، ظهور ناگهان چهار یا پنج سوار مسلح که از پشت صخرهای بیرون پریدند و راه ما را بستند، مرا تکان داد و درواقع ترساند. اخباری که از ایالت آشوبزدهی فارس به گوشم رسیده بود و ناآرامی مردم آن و کارهای رضاخان، همه به ذهنم خطور کرد و هر لحظه انتظار داشتم که مال یا جانم را از دست بدهم. تا اینکه درخواست متضراعانهی سخنگوی دسته به گوشم رسید: "خواهش میکنم تفنگچی بدبختی که از راهها حراست میکند را فراموش نکنید." من چنان احساس آرامش کردم که بیدرنگ آنچه را میخواست، به او دادم و فقط وقتی از آنجا رد شدیم و نگهبانان صلح را دیدم که دوباره خود را در مخفیگاهشان پنهان میکنند، کل جریان به نظرم مشکوک و مسخره آمد.
یک سال در میان ایرانیان، ادوارد براون، مانی صالحی علامه، نشر اختران، چاپ سوم 1386
پن 1: خودم هم میدانم که این گونه احساسات نوستالژیک دیگر مبتذل شده اند ولی دیدن اینکه بیگانهای که تعلقی به این تاریخ و جغرافیا هم ندارد، دچار چنین احساساتی میشود، برایم جالب بود.
پن 2: کسی از خوانندگان (بخصوص استان فارسیها) سراغی از این گذر سنگی موسوم به سنگبُر دارد؟ طبق یادداشتهای ادوارد براون، باید در همان محدودهی پاسارگاد باشد که آرامگاه کورش و نقش رستم واقع شدهاند. ولی من هرچه فکر کردم، چنین گذرگاهی یادم نیامد. در دهخدا هم چیزی ندیدم و چند دقیقهای هم که با گوگل جستجو کردم، چیز دندانگیری پیدا نکردم.
پن 3: سفر ادوارد بروان به ایران در زمان ناصرالدین شاه انجام شده و بالطبع رضاخانی که در متن از او یاد میشود، ربطی به رضاشاه ندارد.
پن 2: کسی از خوانندگان (بخصوص استان فارسیها) سراغی از این گذر سنگی موسوم به سنگبُر دارد؟ طبق یادداشتهای ادوارد براون، باید در همان محدودهی پاسارگاد باشد که آرامگاه کورش و نقش رستم واقع شدهاند. ولی من هرچه فکر کردم، چنین گذرگاهی یادم نیامد. در دهخدا هم چیزی ندیدم و چند دقیقهای هم که با گوگل جستجو کردم، چیز دندانگیری پیدا نکردم.
پن 3: سفر ادوارد بروان به ایران در زمان ناصرالدین شاه انجام شده و بالطبع رضاخانی که در متن از او یاد میشود، ربطی به رضاشاه ندارد.
۱ نظر:
قشنک بود در واقع نمی دونم چرا اما نسبت به ادوراد برون احساس خوبی دارم
در واقع صادقانه نوشته!
ارسال یک نظر