عصر یک روز ابری را داشتم با صاحبخانهام و خانوادهاش در یک قطعه زمین بزرگ سپری میکردم. صاحبخانهام زمین را به تازگی خریده بود و احتمالا خانوادهاش را برده بود که زمین را نشانشان بدهد. یک مرد دیگر هم بود که داشت با صاحبخانه دربارهی خرید و فروش زمین و املاک صحبت میکرد. طول زمین خیلی بیشتر از عرضش بود و از یک خیابان فرعی اسفالت خلوت شروع میشد و به یک سربالایی خاکی با شیب تند ختم میشد. دو طرف زمین سرپوشیده بود. ظاهرا هر دو طرف کارخانه بود. داشتم با صاحبخانهام دربارهی موضوع اجارهی خانهاش صحبت میکردم. به خاطر خرید آن زمین مجبور شده بود خانهاش را بفروشد. خیلی مودبانه به من گفت که نمیتوانیم قراردادمان را تمدید کنیم. و اینکه اجارهای که پیشاپیش گرفته است را هم نمیتواند یکجا پس دهد. من هم گفتم ایرادی ندارد و فقط باید فرصتی به من بدهد تا جایی دیگر برای خودم پیدا کنم. در ضمن این صحبتها با خانوادهاش و آن مرد املاکی داشتیم قدمزنان به انتهای زمین میرسدیم. صاحبخانه از یک بلندی کوچک بالا رفت و رو به ما لبخندی زد. درواقع او در تمام آن مدت شاد بود و داشت لبخند میزد. بعد چیزی عربی زمزمه کرد و بعد از تعظیمی به آن زمین، نطقی کوتاه خطاب به ما ایراد کرد با این مضمون که چقدر آن زمین را دوست دارد و چقدر برای به دست آوردنش زحمت کشیده. یادم هست دختر جوانی هم داشت که مدام با این و آن حرف می زد و میخندید. همینکه صاحبخانه پایین آمد، من برگشتم و پرسیدم که آیا زمینش را در ازای 25 یا 250 میلیون و یا 25 میلیارد تومن به من میفروشد یا نه. صاحبخانه ذوق زده برگشت و به مرد املاکی لبخندی زد و چیزی دربارهی فن بازاریابی گفت. از نگاهش پیدا بود که از پیشنهاد من خوشحال شده است. قبل از اینکه جوابی به من بدهد از سربالایی انتهای زمین بالا رفتم و از دریچههای شیشهای کوچکی که روی دیوارهای طرفین بود، داخل آن محیطهای سربسته را دید زدم. صاحبخانه داشت به دخترش میگفت که جرم چنین کاری جریمهی نقدی با هفت سال زندان است. داخل هر دو کارخانه چراغهای کم نور زردی روشن بود. از خلوتی سالنها پیدا نبود که کارخانهها متروکهاند یا کارگرها فقط چند ساعت پیش از آنجا بیرون رفتهاند. ستونهای چوبی کارخانهی سمت راست مرا یاد مسجد وکیل شیراز انداخت. ولی توی خواب هم میدانستم که نباید سمبل یا تعبیری سیاسی در کار باشد. برگشتم پیش صاحبخانه. جواب او منفی بود. تصمیم گرفتم مبلغ را یکباره به 48 افزایش دهم. جواب صاحبخانهی لبخند به لب باز منفی بود ولی دیگر فهمیدم که زمین مال من است. غیر از پول پیش خانهای كه از او اجاره کرده بودم، پولی زیادی نداشتم. اما زمین؛ فوقالعاده سرسبز بود و در آن هوای ابری همه جا خیس و مرطوب بود. سالها پیش آن ته، کنار آن سربالایی دو باغچهی کوچک درست کرده بودند. همه چیز را دربارهی آن زمین فهمیده بودم. اینکه توی شمال زمینهای قشنگتر از آن هم زیاد پیدا میشود، اینکه بعد از به چنگ آوردنش از جذابیتش کم خواهد شد، اینکه آن اطراف همه در حال ساخت و ساز هستند و طبیعت بکر بازماندهی آن حوالی تا چند سال دیگر از بین خواهد رفت. حتا فهمیدم که با کارهایی که میخواهم خودم روی زمین انجام دهم، تازگی و طراوتش را بیشتر از دست خواهد داد. همهی اینها را خودم هم میدانستم ولی دیگر از خواستن گذشته بود. زمین به من تعلق داشت. دیگر داشتیم به خیابان میرسیديم. من و صاحبخانه عقب مانده بودیم و بقیه جلوتر رفته بودند. یادم افتاده بود به خاطرهای که از دوران کودکی از آن زمین داشتم. مطمئن نبودم که خاطرهی خودم است یا صاحبخانه. تصویر محوی بود از بالا رفتن از آن سربالایی برای برداشتن چیزی یا چیدن چیزی. چند لحظه بعد صاحبخانه هم رفته بود و من راه افتادم که نگاهی به اطراف بیندازم. آن اطراف پر بود از ساختمانهای در حال ساختی که جلویشان کلی مصالح ساختمانی ریخته شده بود. هوای ابری داشت تاریک میشد و دیگر کسی سر کار ساختمانها نبود. فقط من بودم که اطراف زمینم قدم میزدم و برای آینده نقشه میکشیدم.
۷ نظر:
فضای تخیلی باحالی داره
سلام دوست عزيز
وبلاگ زيبايي داريد
درخواست تبادل لينک با شما را دارم
در صورت تمايل لينک ما را با نام زير در وب سايت خود قرار دهيد
و نام لينک خودتون رو بفرستيد با تشکر
===============
عکس هاي کمياب
http://www.takpix.com
===============
موبايل+دانلود+تفريح
http://www.rozgol.com
===============
بانک اس ام اس وجوک
http://mihanmehr249.blogfa.com/
===============
به اميد همکاري هاي بعدي
مبارکه ناصر جون. ساختی خبرشو بده خراب شیم سرت با بچه ها.
دلنشین بود... مرسی.
تخيلي كافكايي
نه , خدای نکرده اصلا بحث سواد نیست! قرار گرفتن کلمات با تناسب شعر هم هست , اما قصد نویسنده در این مورد به خصوص بیشتر ساختن یک عبارت ست...
ارسال یک نظر