فرض کنید زبانتان را برمیدارید و با خودتان میبرید به جایی که مردمش به زبان شما صحبت نمیکنند. آنجا تمام سعیتان را میکنید زبان جدید را بصورت کامل یاد بگیرید تا توانایی زبانیتان از بقیهی مردم حتیالامکان کمترین تمایز را داشته باشد؛ تا عقب نمانید. بتوانید در صورت لزوم از عابری بپرسید ساعت چند است، بپرسید چگونه میتوان به نزدیکترین ایستگاه مترو رسید، بپرسید آن شلوار قیمتش چند است، بگویید اهل چه کشوری هستید، شغلتان چیست و چه بسا بتوانید نامهای به صاحبخانهی خارجیتان بنویسید و از وضعیت گرمایش خانهیتان شکایت کنید و درخواست خسارت نمایید. بالطبع اگر قرار است آنجا دانشگاه بروید، تلاشتان بر این مبنا خواهد بود که بتوانید با آن زبان چیزی یاد بگیرید و چه بسا بتوانید با آن چیزی به بقیه یاد بدهید و قس علی هذا.
طبیعیست که هر چه استعداد بیشتری در یادگیری زبان بیگانه داشته باشید، هر چه بیشتر خود را در معرض این زبان جدید قرار دهید (و مثلا خودتان را در دایرهی تنگ هموطنان و دوستان زبان مادریتان اسیر نکنید)، پشتکار بیشتری به خرج دهید و زمان بیشتری در سرزمین بیگانه بمانید، شانس بیشتری برای عمیقتر کردن دانش زبانی در حوزههای بیشتری خواهید داشت.
اما فکر میکنم در نهایت برخی از حوزهها دست نخورده یا حداقل کمتر دست خورده باقی خواهند ماند. فرض کنید میخواهید یک جوک تعریف کنید؛ چون طنازی و خنداندن مردم برایتان جزو حوزههای ضروری نبوده، شاید هیچ وقت نتوانید تسلط لازم را در این زمینه پیدا کنید. منظورم لزوما و فقط لهجه و مشخصات آوایی زبان نیست. بلکه بیشتر دامنهی کلمات، عبارات، ضربالمثلها، گرامرها و نکتهسنجیهای زبانی مد نظرم است. برگردیم سر جوک؛ چون نمیتوانید خوب جوک تعریف کنید، سعی میکنید کمتر وارد چنین حوزهای شوید، یعنی در فضایی که میطلبد دوستانتان را بخندانید، ساکت میمانید و فقط گوش میدهید و یا اصلا در چنین جمعی حاضر نمیشوید. به همین ترتیب است اگر بخواهید با کسی دعوای لفظی کنید، به کسی فحش دهید، اظهار عشق ناگهانی کسی را پاسخ دهید يا با یک نفر در غم از دست دادن عزیزی صمیمانه همدردی کنید.
به نظرم میآید چنین حوزههايي اکثرا نیازمند دانش ناخودآگاه زبانی هستند. یعنی چه بسا شما بتوانید از آزمونهایی که نیازمند آموختگی زبانیست، سربلند بیرون بیایید؛ به آن زبان داستان بنویسيد یا حتا شعری بگویید (دانش زبانیای که مجال پرداخت و تامل یافته است) ولی وقتی با کسی دعوایتان می شود، عوض آنکه کلمات، لحن و دستور زبان مناسبی بکار ببرید و احساستان را بیان کنید، سرخ میشوید، صدایتان میلرزد و به تته پته میافتید. مشکل هم فقط این نیست که در جایی که باید، به طرز خوبی اظهار وجود نکردهاید بلکه اندکی بعد از صحنهای که درست کردهاید، شرمنده میشوید؛ میبینید که به صورت ناخودآگاه آن صحنه را مدام مرور میکنید، عبارات و جملات مناسبی خلق میکنید و افسوس میخورید که چرا در زمان مناسب آنها را به زبان نیاوردهاید و به این ترتیب یک احساس نارضایتی پنهان و نگفتنی مدام درونتان انباشته میشود.
من دوازده سال پیش در ترمینال تبریز، تنها، سوار اتوبوسی شدم. در طول راه، شهر به شهر، قصبه به قصبه و پاسگاه به پاسگاه، متوجه شدم که انگار چیزی در حال عوض شدن است. داخل اتوبوس همه به ترکی حرف میزنند ولی در فروشگاهها و رستورانها مردم بیشتر و بیشتر به فارسی حرف میزنند. از همان ترمینال آزادی، جایی که در آن مردم بیشتر به ترکی حرف میزنند تا زبانی دیگر، تابهحال دارم چنان احساسی را با خودم این سو و آن سو میکشم.
طبیعیست که هر چه استعداد بیشتری در یادگیری زبان بیگانه داشته باشید، هر چه بیشتر خود را در معرض این زبان جدید قرار دهید (و مثلا خودتان را در دایرهی تنگ هموطنان و دوستان زبان مادریتان اسیر نکنید)، پشتکار بیشتری به خرج دهید و زمان بیشتری در سرزمین بیگانه بمانید، شانس بیشتری برای عمیقتر کردن دانش زبانی در حوزههای بیشتری خواهید داشت.
اما فکر میکنم در نهایت برخی از حوزهها دست نخورده یا حداقل کمتر دست خورده باقی خواهند ماند. فرض کنید میخواهید یک جوک تعریف کنید؛ چون طنازی و خنداندن مردم برایتان جزو حوزههای ضروری نبوده، شاید هیچ وقت نتوانید تسلط لازم را در این زمینه پیدا کنید. منظورم لزوما و فقط لهجه و مشخصات آوایی زبان نیست. بلکه بیشتر دامنهی کلمات، عبارات، ضربالمثلها، گرامرها و نکتهسنجیهای زبانی مد نظرم است. برگردیم سر جوک؛ چون نمیتوانید خوب جوک تعریف کنید، سعی میکنید کمتر وارد چنین حوزهای شوید، یعنی در فضایی که میطلبد دوستانتان را بخندانید، ساکت میمانید و فقط گوش میدهید و یا اصلا در چنین جمعی حاضر نمیشوید. به همین ترتیب است اگر بخواهید با کسی دعوای لفظی کنید، به کسی فحش دهید، اظهار عشق ناگهانی کسی را پاسخ دهید يا با یک نفر در غم از دست دادن عزیزی صمیمانه همدردی کنید.
به نظرم میآید چنین حوزههايي اکثرا نیازمند دانش ناخودآگاه زبانی هستند. یعنی چه بسا شما بتوانید از آزمونهایی که نیازمند آموختگی زبانیست، سربلند بیرون بیایید؛ به آن زبان داستان بنویسيد یا حتا شعری بگویید (دانش زبانیای که مجال پرداخت و تامل یافته است) ولی وقتی با کسی دعوایتان می شود، عوض آنکه کلمات، لحن و دستور زبان مناسبی بکار ببرید و احساستان را بیان کنید، سرخ میشوید، صدایتان میلرزد و به تته پته میافتید. مشکل هم فقط این نیست که در جایی که باید، به طرز خوبی اظهار وجود نکردهاید بلکه اندکی بعد از صحنهای که درست کردهاید، شرمنده میشوید؛ میبینید که به صورت ناخودآگاه آن صحنه را مدام مرور میکنید، عبارات و جملات مناسبی خلق میکنید و افسوس میخورید که چرا در زمان مناسب آنها را به زبان نیاوردهاید و به این ترتیب یک احساس نارضایتی پنهان و نگفتنی مدام درونتان انباشته میشود.
من دوازده سال پیش در ترمینال تبریز، تنها، سوار اتوبوسی شدم. در طول راه، شهر به شهر، قصبه به قصبه و پاسگاه به پاسگاه، متوجه شدم که انگار چیزی در حال عوض شدن است. داخل اتوبوس همه به ترکی حرف میزنند ولی در فروشگاهها و رستورانها مردم بیشتر و بیشتر به فارسی حرف میزنند. از همان ترمینال آزادی، جایی که در آن مردم بیشتر به ترکی حرف میزنند تا زبانی دیگر، تابهحال دارم چنان احساسی را با خودم این سو و آن سو میکشم.
۱۴ نظر:
من هم با داستان شما همین گونه درگیر شدم.
آن جا که که می نویسید: و قص علی هذا... قصبه قصبه...
نام داستان را "عرب های ترک ندیده" بگذارید.
اول اینکه: به نظرم به موضوع خیلی گسترده و عمیقی اشاره کرده ای که برای من خیلی جذابه
دوم اینکه: شاید بتونی بهتر از اینا بهش بپردازی، منظورم اینه که اگر چه فکر می کنم بشه بهتر از اینا بهش پرداخت، ولی من ایده ای ندارم که چطور، فکر کنم راس کار خودته، با یه کم صرف وقت
سوم اینکه: بخش آخرش که شرح حال خودت شد، من هیچوقت اینو نمی دونستم و حدس هم نمی زدم و حتی اگه کسی غیر از خودت می گفت باور نمی کردم. بهر حال
پ.ن.1: اگر لحنم یه کم مثل علی فتح اللهی شدو یه کم از موضع عاقل ترینِ جمع حرف زدم بذار به حساب اینکه یه کم لرم
پ.ن.2: الان بعد از مدت ها این اینترنت به من اجازه ی کامنت روی بلاگ های بلاگسپات رو داده، بنابراین اگر کامنتم طولانی شد، بذار به حساب عقده ای بودنم
رضا که همه ی حساب کتاب هاش رو آورد اینجا.
منم مثل رضا نمی دونستم که این می تونه شرح حال خودت هم باشه، گو اینکه همیشه می دونستم که دغدغه ی زبانی داری و گاهی ...
سلام.
یک لحظه یاد جومپا لاهیری، حنیف قریشی، خالد حسینی و خیلی های دیگر افتادم. حتی رب گریه. به نظرم کار سختی کرده اند.... حسش را دوست داشتم. ولی به نظر می رسد اگر کمی زبان بلد باشیم هم بد نباشد. لا اقل کمی از این حس ها تجربه می کنیم. من توی یک برهه از زمان توی یک شهر ساکت به نام اندیمشک در جشنواره ای شرکت کردم. چهار تا خارجی آن جا بودند که اصلاً کسی در آن جشنواره نبود که با انها حرف بزند. خیلی خوشحال بودند که با من می توانند انگلیسی حرف بزنند. حسشان را درک کردم.
وقتی اینجوری مینویسی دلم میخواد بپرم بغلت کنم بگذریم این شعر رو امروز زیاد گوش دادم میدونم ربطی هم نداره به جز اینکه ترکستان توش داره:
گفتم زکجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
تا حالا به این موضوع این جوری فکر نکرده بودم. منظورم اینه که شاید خودم نخواستم شایدم تنبلی کردم ، شاید هم ...
اما الان که دارم فکر می کنم این حس رو من هم داشتم و دارم
درسته, من در برابر زبان انگلیسی این تجربه رو کردم.
قس علی هذا
مرسی از بابت تذکر املای قس علی هذا
مطلبت دوست داشتنی و جالب بود. من این حس رو تنها توی تماس های تلفنی داشتم اون اوایل. فکر می کنم چون با تلفن ، فقط از لحاظ کلامی با طرف مقابل در رابطه بودم و جای مکث کردن و تفکر روی جمله ها و کلمات کمتر بود. این حس رو هنوز هم گاهی دارم ولی خیلی کمرنگ تر از سابق.
نمی دونم اما چیزی شبیه این حس رو من وقتی تجربه کردم که تو خوابگاه بودم اونجا مساله تفاوت زبان نبود تفاوت گویش بود ولی به شدت کنار اومدن باهاش سخت بود.
به نظرم مطلب جالبی بود. هرچند تقریبا همه اش رو میدونستم. این فقط در مورد ترک ها نیست. در مورد خود من هم مثلا وقتی که عصبانی میشم میزنم لهجه ی خودم.به هر حال مدت ها طول میکشه تا بتونی این اعتماد بنفس و مهارت در سخن گفتن رو پیدا کنی که توی جمع صحبت کنی. تا چه برسه به اینکه بخوای در اون لهجه هنر نمایی کنی.
من هم فكر ميكنم براى بعضى كسايى كه زبون مادرى شونِه هم همه اينا كمابيش پيش مياد. يعنى شايد نبايد فقط به حساب زبون دوم بودن گذشته بشه. من هم تقريبا ميدونستم. در ضمن در مورد تو اين قضيه اگه وجود داشته باشه معلوم نيست.
در مورد انگليسى british آدم توى listening ش هم مشكل داره.
چی رو می دونستی سهیل؟
ارسال یک نظر