فکر کنم کلاس دوم ابتدایی بودم که روز اول مدرسه که بچه ها را بر اساس حروف الفبا نشاندند پیش هم، پسری پیش من نشست که اسم اش محمدرضا علایی بود. پسری بود کمی بلندقدتر از من؛ کت و شلوار پوشیده بود و اولین چیزی که در مورد او توجه ام را جلب کرد، بوی بدش بود؛ بوی عجیبی بود؛ نمی دانم مال حمام نرفتن بود یا بویی بود که بدن بعضی پسرها که بلوغ زودرس دارند، از خود ساطع می کند. من کمی از او کناره گرفتم و ظاهرا همین باعث جلب علاقه اش شد. فکر کنم به نظرش نوعی بازی رسیده بود این امتناع من از همصحبتی با خودش بخصوص که من چیزی نمی گفتم و مدام می خندیدم. زنگ تفریح که شد، من جیم شدم و او توی حیاط دنبال من می گشت. من تا می دیدم که من را توی شلوغی تشخیص داده فرار می کردم و او خندان دوباره به دنبالم می آمد. جالب این بود که چیزی به هم نمی گفتیم. من چیزی نمی گفتم، می خندیدم و فرار می کردم و او چیزی نمی گفت، می خندید و دنبال من می گشت. وسط همان سال ظاهرا خانه یشان را عوض کردند و او هم از آن مدرسه رفت.
سال ها بعد – فکر کنم سال اول دانشگاه بودم – یک روز تابستان که داشتم از خانه ی عمویم برمی گشتم خانه (خانه ی عمویم آن ور شهر است)، از جلوی خانه ای رد شدم که جلوی در دختربچه ای داشت برای خودش ترانه ی من درآوردی ای می خواند و عروسک بازی می کرد. ناگهان یکی اسم ام را صدا زد. برگشتم پشت سرم و دیدم که پنجره ی بالای در باز خانه به سرعت بسته شد. ایستادم و منتظر ماندم ولی کسی بیرون نیامد. ایستادم و فکر کردم به صاحب صدا و مطمئن شدم که محمدرضا علایی بود که بعد از ده سال اسم ام را صدا زده بود؛ هنوز خجالتی بود.
۱ نظر:
سلام
جالبه یا بهتره بگم جالب بود یا شایدم جالب بوده. به خصوص اینکه برخلاف اون موقع تو نخندیدی و فرارم نکردی! البته نمیدونم چیزی گفتی یا نه ولی امیدوارم گفته باشی. من این برگشت زدن به دوران بچگی و مربوط کردنش رو به دوران بزرگسالی خیلی دوست دارم. خیلی خوشم اومد
ارسال یک نظر