ديروز رفتيم ديدن مجموعه کاخهاي سعدآباد. يادم افتاد به حدود 15 سال پيش که با اردوي زيارتي مشهد با کلي از بچه هاي درسخوان شهرمان، سر راه در تهران اتراق کرده بوديم و ما را بردند سعدآباد براي بازديد. اگر سعدآباد رفته باشيد، مي دانيد که روبروي کاخ ملت که سابقا به آخرين پادشاه ايران تعلق داشت (همان کاخي که کنارش چکمههاي بزرگي از يک مجسمهي شقه شده باقي مانده)، وسط محوطهي سبز روبروي کاخ، يک حوض وجود دارد. آن موقع که ما آمده بوديم بازديد، دور حوض پيچاپيچ و ظاهرا کمعمق را گوني رنگي کشيده بودند و کلي پسربچه داشتند توي آن آبتني ميکردند. يادم هست که وقتي از پلههاي کاخ بالا رفتم و برگشت تا منبع آن همه سر و صدا را از آن بالا بهتر ببينم، حس خوبي نداشتم. يادم هست که داخل ساختمان يک تابلوي نقاشي خيلي خيلي توجهم را جلب کرد. نقاش فرانسوي يا انگليسي بود و تابلو ظاهرا جزو آثار اهدايي به خاندان سلطنتي بود. نقاشي يک محيط بازار را نشان ميداد؛ جايي شبيه جمعه بازار خودمان يا شايد هم ميدان ترهبار. شب بود. دو نفر سرشان توي کادر بود؛ اگر اشتباه نکنم يک زن و يک پسربچه. نکتهي مرکزي نقاشي شمع يا چراغي بود که مابين آنها يا بالاي سرشان روشن بود و نقاش به طرز بسيار استادانهاي توانسته بود سايه روشنهاي بسيار واقعنمايي از چهرهي شخصيتها که ظاهرا در حال چانه زدن يا بازديد اجناس بودند، نشان دهد. آنقدر تصوير زيبا بود که ناخودآگاه دستم رفت به طرف نقاشي و با انگشت سطح آن را لمس کردم. قاب تکاني خورد و کمي کج شد. مراقب مسني که يونيفرم سياهي تنش بود و جاي مهر هم روي پيشانياش بود، آمد جلو و با مهرباني گفت پسرجان اگه خداينکرده اين تابلو طوريش بشه چکار ميکني؟ ميدوني چقدر جريمهاش ميشه؟ راست ميگفت.
ديروز که رفتم توي کاخ، آن تابلو را نديدم. شايد هم طوريش شده تا حالا. ولي حسِ بدي شبيه حس ناخوشآيند بالاي پلهها هنوز با من بود. حالا که دارم اينها را مينويسم، به نظرم ميرسد دليلش، يکي تناقض وحشتناکي بود که بين صحنهي آبتني پسربچهها - که احتمالا از مدرسه يا مسجدي جمع شده و آنجا آورده شده بودند – و فضای آن کاخ وجود داشت و آن زمان برايم اصلا قابل هضم نبود و ديگري هم اين واقعيت بود که خودم را به نوعي يکي از همان نوجوانان برخاسته از خانوادههاي محروم و تهيدست ميديدم. ديروز هم به همين ترتيب از طرفي از آن وضعيت کثيف و دود گرفتهي کاخ، آن موسيقي پاپ بیارزشی که از بلندگوهاي توپي شکلي با آرم JVC در کاخ پخش ميشد، رفتار مردم در آنجا که انگار رفته باشند باغوحش مدام عکس ميگرفتند، صداي زنگهاي زشت موبايلهايشان بلند ميشد، اينکه گردن ميکشيدند براي ديدن اتاق بيليارد (که هنوز بعد از سالها عجيبترين اتاق آن کاخ است) و نچنچ ميکردند، تاثیر ناخوشآیندی روی آدم میگذاشت و از طرفي ديگر باز خودم را در ميان همان مردم ميديدم.
تا آنجاييکه ميدانم کلا سمپاتي خاصي با فرهنگ و آداب اشرافي ندارم ولي تصور منظرهي بازي گل کوچيک توي تخت جمشيد براي هر کسي ممکن است آزار دهنده باشد.
ديروز که رفتم توي کاخ، آن تابلو را نديدم. شايد هم طوريش شده تا حالا. ولي حسِ بدي شبيه حس ناخوشآيند بالاي پلهها هنوز با من بود. حالا که دارم اينها را مينويسم، به نظرم ميرسد دليلش، يکي تناقض وحشتناکي بود که بين صحنهي آبتني پسربچهها - که احتمالا از مدرسه يا مسجدي جمع شده و آنجا آورده شده بودند – و فضای آن کاخ وجود داشت و آن زمان برايم اصلا قابل هضم نبود و ديگري هم اين واقعيت بود که خودم را به نوعي يکي از همان نوجوانان برخاسته از خانوادههاي محروم و تهيدست ميديدم. ديروز هم به همين ترتيب از طرفي از آن وضعيت کثيف و دود گرفتهي کاخ، آن موسيقي پاپ بیارزشی که از بلندگوهاي توپي شکلي با آرم JVC در کاخ پخش ميشد، رفتار مردم در آنجا که انگار رفته باشند باغوحش مدام عکس ميگرفتند، صداي زنگهاي زشت موبايلهايشان بلند ميشد، اينکه گردن ميکشيدند براي ديدن اتاق بيليارد (که هنوز بعد از سالها عجيبترين اتاق آن کاخ است) و نچنچ ميکردند، تاثیر ناخوشآیندی روی آدم میگذاشت و از طرفي ديگر باز خودم را در ميان همان مردم ميديدم.
تا آنجاييکه ميدانم کلا سمپاتي خاصي با فرهنگ و آداب اشرافي ندارم ولي تصور منظرهي بازي گل کوچيک توي تخت جمشيد براي هر کسي ممکن است آزار دهنده باشد.
۱ نظر:
تو کتاب اجتماعی کلاس سوم همونجا که سفرنامه خانواده آقای هاشمی بود یه عکسی بود از کاخ سعد آباد در کنار تصویری از حلبی آباد برای اینکه فاصله طبقاتنی در رژیم سابق رو نشون بده اما چیزی که من میفهمیدم این بود که پدران ما برای نابود کردن حلبی آباد و کاخ انقلاب کرده بودند
درست فکر میکردم! الان کف جامعه دیگه حتی نمیتونه تو حلبی آباد زندگی کنه سقف جامعه هم که تو کاخ که چه عرض کنم؟ تو عرش خدا سیر میکنه
ارسال یک نظر