۱۳۸۳/۱۰/۲۳

پنجره چند سانتی باز است

آن شب کنار سارا دراز کشيده بودم و داشتم روزنامه مي خواندم. سارا گفت علي، يه زحمتي برات داشتم. نمي دانستم بيدار است. فکر کردم باز ازم مي خواد نوازشش کنم تا خوابش ببره. گفتم چي؟ گفت: وقتي مي خواهي بخوابي، پنجره رو ببند. گفتم: باشه. برگشتم به روزنامه ام. دوباره گفتم: مي خواهي الان ببندم. گفت: الان نه، وقتي خواستي بخوابي. گفتم باشه. دوباره برگشتم به روزنامه. اون شب همينجوري روزنامه مي خواندم. اون روز هيچکاري نکرده بودم. صبح دير از خواب بيدار شدم و ديدم که سارا رفته است سر کارش. دست و صورتم را شستم و از فلاسکي که سارا طبق معمول گذاشته بود توي قفسه ي کتابخانه، چايي ريختم توي ليواني که با بشقاب بيسکويت کنارش گذاشته بود بغل فلاسک. يه دونه بيسکويت ورداشتم و پا شدم تلوزيون رو روشن کردم. يه دوري توي کانال ها زدم. توي کانال دو داشت يه سريال پخش مي کرد که اولش رو چند روز پيش ديده بودم. قضيه ي يه پير دختر جذاب فرانسوي بود که توي يه شهر کوچيک زندگي مي کرد و مدام توي قضاياي پليسي خودش رو درگير مي کرد. زنه ادا و ادوارهاي جالبي داشت. اغلب قسمت ها هم يه قضيه ي عشقي براش پيش مي اومد ولي نمي دونم چرا هيچوقت به ازدواج ختم نمي شد. يه چايي ديگه ريختم واسه ي خودم، پاکت سيگار رو آوردم و يه نخ آتيش زدم و نشستم به ديدن سريال. يه ساعتي و خورده اي طول کشيد. آخرش که مرد عاشق که متهم قتل بوده تبرئه مي شه و برمي گرده پيش زنه، همين که مي خواد ازش خواستگاري کنه، زنه مي دوه و دوچرخه اش رو از زمين ورمي داره و پا مي زاره به فرار. تلوزيون رو خاموش کردم و از خونه زدم بيرون. هر ايستگاهي که مترو نگه مي داشت، وسوسه مي شدم که پياده بشم و با متروي اون يکي خط برگردم خونه. راستش ايستگاه نواب حتا پا هم شدم که پياده بشم اما همون موقع يه دختر خوشگل نفس نفس زنان خودش رو انداخت توي واگن. ديگه نتونستم از خير ديد زدن دختره بگذرم و پياده بشم. در بسته شد و من ايستگاه آزادي پياده شدم و رفتم سر کار. چون دير رسيدم سر کار، شب ديرتر برگشتم خونه. اون روز وقتي برگشتم خونه، خيلي خسته ام بود. تلوزيون رو روشن کردم. چيزي هم نداشت. روزنامه رو که برگشتني خريده بودم از کيفم درآوردم و شروع کردم به خوندن. هنوز توي صفحه ي حوادث بودم که ديدم سارا کتابش رو کنار گذاشت و پا شد رفت دستشويي و مسواک زنان اومد بيرون. ساعت رو که نگاه کردم، ديدم ساعت دوازدهه. پا شدم، گفتم: امشب هيچ گهي نخوردم. مسواک هم نمي زنم. روزنامه رو جمع کردم و رفتم اتاق خواب. بالش رو راستش کردم تا بتونم بهش تکيه بدم. نشستم، صفحه ي حوادث رو پيدا کردم و شروع کردم به خوندنش. چند دقيقه بعد، سارا چراغ آشپزخونه رو خاموش کرد و اومد خزيد زير پتو.
برگشتم گفتم مي خواي الان پنجره رو ببندم؟ مي خواستم زود پنجره رو ببندم و بشينم به روزنامه خوني تا خوابم بگيره. اون روز هيچ کاري نکره بودم، نه کتاب، نه اينترنت. دوباره گفتم ببين اگه واسه ي اين مي گي موقع ... وقتي مي خوام بخوابم پنجره رو ببندم ... يعني الان هم مي تونم ببندم. گفت نه، الان نه، وقتي مي خواي بخوابي. برگشتم سر روزنامه. چندمين بار بود که مي خوندم فاطمه وقتي که ديد کارآگاهان شواهد غير قابل انکاري در دست دارند، دوباره برگشتم گفتم: يعني الان سردت نيست ولي مي ترسي که تا وقتي که من بخوابم سردت بشه؟ تند برگشت طرفم، عصباني نبود. گفت: نه، الان هم سردمه ولي گفتم مزاحم روزنامه خوندنت نشم. گفتم: خواهش مي کنم بابا، چه مزاحمتي. پتو رو کنار زدم، پا شدم. پنجره چند سانتي هم بيشتر باز نبود. محکم بستم. برگشتم سرجام. با لحن بچگانه اي گفت: ببخشيندا، تنبليمون گرفته بودش. من هم با لحن بچگانه اي گفتم: خواهش بيکنم. راحت شدم. شروع کردم به خوندن روزنامه: فاطمه وقتي که ديد کارآگاهان شواهد غير قابل انکاري در دست دارند، ناچار لب به اعتراف گشود و به قتل فرزند خوانده اش اعتراف نمود.
چند روزه که گاه و بيگاه اون شب مي ياد توي ذهنم. آخرش هم نفهميدم که سارا واقعا مي خواست همون موقع پنجره بسته بشه يا مي خواست مثلا يه بيست سي دقيقه ي بعد اون رو ببندم. اينم نمي دونم که سارا واقعا فهميد که من مي خواستم اگه قراره پنجره رو ببندم، همون موقع ببندم، نه وقتي که خواب اومده بود سراغم و روزنامه رو کنار گذاشته بودم. فکر کنم اصلا نشنيد که گفتم: امشب هيچ گهي نخوردم. مسواک هم نمي زنم.

۳ نظر:

جواد حيدري گفت...

خيلي قشنگ بود ناصر خيلي قشنگ بود
هميشه اين ها رو بنويس شايد خيلي چيزا بشه ياد گرفت
سارا و علي هم اسماي خوبين ولي ... من که خوشم اومد

ناشناس گفت...

تو اسم این چرندیات رو می ذاری داستان؟؟ مسخره ه ه ه

Naser گفت...

سلام
من دوباره خوندمش. نوشته مال چندین ماه پیشه. فکر نمی کردم داستان به این خوبی شده باشه.