دیروز توی کارخونه ی مینو اعتصاب بود. مدام رئیس و معاون بود که می گرفتن و اگه حاضر به جوابگویی نمی شد از کارخونه بیرونش می کردن. درکل برای من تجربه ی جالبی بود بخصوص که مدام اون رو با اعتراضات دانشجویی مقایسه می کردم؛ اولین بار بود که یه اعتراض کارگری رو از نزدیک می دیدم و فهمیدم که اصول و قواعد خودش رو داره. کل ماجرا خیلی آروم و محافظانه کارانه بود و کارگرها - علی رغم انتظار من - خیلی آروم اعتراضشون رو نشون می دادن؛ شاید بعدا چیز مفصل تری درباره اش نوشتم.
کارگرها اومده بودن جلوی ساختمون ما جمع شده بودن. بارون داشت مدام تندتر می شد. اونها رئیس رو بیرون انداخته بودن و حالا اومده بودن تا کارمندها رو هم به همراهی با خودشون تشویق کنن تا اونها هم دست از کار بکشن. کارمندها هم اکثرا جمع شده بودن توی راه پله یا جلوی پنجره ها و ضمن تماشای جمع کارگرها با هم صحبت می کردن. تااینکه کارگرها عصبانی شدن و چندتایی شون داد زدن که یا بیایید بیرون و یا جلوی پنجره ها جمع نشین. از اینکه بعضی از کارمندها بهشون خندیده بودن عصبانی شده بودن. کار داشت به تهدید می کشید که ما چترمون رو ورداشتیم و رفتیم بیرون. یه پیرمرد توی جمع کارگرها بود که حرکاتش توجه من رو به خودش جلب کرده بود. مدام از این ور می رفت اون ور و بلند بلند چیزهایی می گفت که ظاهرا بیشتر خطاب به کس خاصی نبود. مشخص بود که از جمع و شلوغی هیجان زده شده. از این که زن های کارمند پرده های پنجره ها رو کشیده بودن و هنوز توی ساختمون مونده بودن عصبانی بود و مدام غرغر می کرد. هم غر می زد و هم هیجان زده بود. می گفت:
" زن ها نمی یان بیرون، من خودم دیدم پرده ها رو کشیدن، قایم شدن، مگه ما می خوریمشون، باید بیان بیرون؛ بارون بهاری هم که داره می یاد."
بارون سرد آخر دیماه به نظرش بارون بهاری اومده بود.
کارگرها اومده بودن جلوی ساختمون ما جمع شده بودن. بارون داشت مدام تندتر می شد. اونها رئیس رو بیرون انداخته بودن و حالا اومده بودن تا کارمندها رو هم به همراهی با خودشون تشویق کنن تا اونها هم دست از کار بکشن. کارمندها هم اکثرا جمع شده بودن توی راه پله یا جلوی پنجره ها و ضمن تماشای جمع کارگرها با هم صحبت می کردن. تااینکه کارگرها عصبانی شدن و چندتایی شون داد زدن که یا بیایید بیرون و یا جلوی پنجره ها جمع نشین. از اینکه بعضی از کارمندها بهشون خندیده بودن عصبانی شده بودن. کار داشت به تهدید می کشید که ما چترمون رو ورداشتیم و رفتیم بیرون. یه پیرمرد توی جمع کارگرها بود که حرکاتش توجه من رو به خودش جلب کرده بود. مدام از این ور می رفت اون ور و بلند بلند چیزهایی می گفت که ظاهرا بیشتر خطاب به کس خاصی نبود. مشخص بود که از جمع و شلوغی هیجان زده شده. از این که زن های کارمند پرده های پنجره ها رو کشیده بودن و هنوز توی ساختمون مونده بودن عصبانی بود و مدام غرغر می کرد. هم غر می زد و هم هیجان زده بود. می گفت:
" زن ها نمی یان بیرون، من خودم دیدم پرده ها رو کشیدن، قایم شدن، مگه ما می خوریمشون، باید بیان بیرون؛ بارون بهاری هم که داره می یاد."
بارون سرد آخر دیماه به نظرش بارون بهاری اومده بود.
۱ نظر:
خيلي خيلي ظريف بود ناصر
خيلي خوشم اومد تيزبين و موقعيت شناسي مثل يه عکاس که يه صحنه زيبا و پر از معناي زندگي!! رو شکار کرده
خسته نباشي شکارچي
ارسال یک نظر