برای من انقلاب نه در هزار و سیصد و پنجاه و هفت که در هزار و سیصد و سی و پنج اتفاق افتاد؛ همان شبی که پدر تا صبح می گریست: "الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب". از آن به بعد به خانه ی هر کدام از فامیل که می رفت اول چیزی که می گفت این بود: "آن رادیو را خاموش کنید!"
پاراگراف اولِ از فصل "مثل افتادن سکه ای در آب" از کتاب "وردی که بره ها می خوانند" نوشته ی رضا قاسمی
پاراگراف اولِ از فصل "مثل افتادن سکه ای در آب" از کتاب "وردی که بره ها می خوانند" نوشته ی رضا قاسمی
۱ نظر:
من هم دارم می خونم اش و به نظرم به شکل آکادمیکی زیباست بسیار زیبا
ارسال یک نظر