اینجا الان فصل امتحاناته! امروز نزدیک ظهر توی خیابون بودم و سعی می کردم که یه لحظه زیر آفتاب نمونم. جلوی آبمیوفروشی چند تا دختر مدرسه ای با لباس های زشت سرمه ای جمع شده بودن و داشتن توی لیوان های بزرگ آب طالبی می خوردن. از کنار یکی شون داشتم رد می شدم که بی مقدمه لیوانش رو آورد پایین، برگشت طرفم و گفت: آقا! من امروز 18 سالم شد!
همگی با صدای بلند زدن زیر خنده! نگاهش کردم.
با خودم گفتم با این لب و چشمها چه بیدادی که بر خلق جهان نخواهی کرد!
گفتم: نوش جان!
همگی با صدای بلند زدن زیر خنده! نگاهش کردم.
با خودم گفتم با این لب و چشمها چه بیدادی که بر خلق جهان نخواهی کرد!
گفتم: نوش جان!
۴ نظر:
آقا من امروز 28 سالم شد؟
بيداد لب و چشم ها رو مي بيني راستي زياد دقت نکن
آقا مطلبت خيلي رندانه بود ياد اين چند بيت از سعدي افتادم
لبهاي تو خضر اگر بديدي
گفتي لب چشمه حياتست
بر کوزه آب نه دهانت
بردار که کوزه نبات است
ترسم تو به سِحر غمزه يک روز
دعوي بکني که معجزاتست
در نظربازی ما بیخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
آره دادا
به علی آقا سلام برسون
ناصر جون، هیشششششکی مثل من نمی تونه تو رو درک کنه
ارسال یک نظر