
مسیر کارم معمولا اینجوری ست که صبح ها از زیر پل رد می شوم و کنار خیابان انقلاب منتظر تاکسی می شوم و عصرها ایستگاه دروازه شمیران مترو پیاده می شوم، با تاکسی از روی پل رد می شوم و می آیم میدان عشرت آباد.
خانم از جلوی در تاکسی کنار می رود. من که زودتر مسیرم را گفته ام، سوار می شوم. راننده غرشی می کند و می گوید:
- به زنیکه می گم کجای شریعتی، می گه ...! شریعتی تا تجریش می ره.
به راننده نگاه می کنم. پیرمردی ست سبزه با عینکی ته استکانی.
- حالا کجای شریعتی می خواست بره؟
باز می غرد:
- پشت کوه! چه می دونم!
رسیده ایم به روی پل. لبخندی می زند و می گوید:
- چند شب پیش داشتم خواب می دیدم روی همین پل بودم که یه هویی پل خراب شد. همینجوری با ماشین افتادیم پایین. اون زیر پر ماشین بود. باخودم گفتم ای خدا! تازه ماشین گرفته بودیم ها!
با مکث می گویم:
- خیره انشاء الله.
- هرچی قسمته، همون می شه.
۲ نظر:
مثل همیشه عالی.
سلام !
داستان ساده و جالبی بود ...
از پست درسی درباره داستان کوتاه استفده کردم ...
اگر فرصت شد به چراگاه سری بزنید
ارسال یک نظر