یادم می آید اولین باری که برای پرس و جویی درباره ی پرونده ی معافیت سربازی مهدی آمدم طرف میدان عشرت آباد و پل چوبی را دیدم و از زیرش رد شدم، موقع رد شدن داشتم فکر می کردم به اینکه نکند همین الان بیاید پایین. همین امروز هم که خانه ام همین اطراف است و اغلب از زیر پل رد می شوم، بدون استثنا موقع رد شدن از زیر پل همین ترس می آید سراغم. به بالای سرم نگاه می کنم؛ ماشین ها از روی پل رد می شوند و قطعات فلزی پل سر و صدای سهمگینی می کنند که در فضای زیر پل می پیچد. یه جایی خوندم که پل هایی مثل پل چوبی و پل خیابون حافظ اول بصورت موقتی برای چند سال ساخته شدن و بعدش دیگه همینجوری موندن.
مسیر کارم معمولا اینجوری ست که صبح ها از زیر پل رد می شوم و کنار خیابان انقلاب منتظر تاکسی می شوم و عصرها ایستگاه دروازه شمیران مترو پیاده می شوم، با تاکسی از روی پل رد می شوم و می آیم میدان عشرت آباد.
خانم از جلوی در تاکسی کنار می رود. من که زودتر مسیرم را گفته ام، سوار می شوم. راننده غرشی می کند و می گوید:
- به زنیکه می گم کجای شریعتی، می گه ...! شریعتی تا تجریش می ره.
به راننده نگاه می کنم. پیرمردی ست سبزه با عینکی ته استکانی.
- حالا کجای شریعتی می خواست بره؟
باز می غرد:
- پشت کوه! چه می دونم!
رسیده ایم به روی پل. لبخندی می زند و می گوید:
- چند شب پیش داشتم خواب می دیدم روی همین پل بودم که یه هویی پل خراب شد. همینجوری با ماشین افتادیم پایین. اون زیر پر ماشین بود. باخودم گفتم ای خدا! تازه ماشین گرفته بودیم ها!
با مکث می گویم:
- خیره انشاء الله.
- هرچی قسمته، همون می شه.
مسیر کارم معمولا اینجوری ست که صبح ها از زیر پل رد می شوم و کنار خیابان انقلاب منتظر تاکسی می شوم و عصرها ایستگاه دروازه شمیران مترو پیاده می شوم، با تاکسی از روی پل رد می شوم و می آیم میدان عشرت آباد.
خانم از جلوی در تاکسی کنار می رود. من که زودتر مسیرم را گفته ام، سوار می شوم. راننده غرشی می کند و می گوید:
- به زنیکه می گم کجای شریعتی، می گه ...! شریعتی تا تجریش می ره.
به راننده نگاه می کنم. پیرمردی ست سبزه با عینکی ته استکانی.
- حالا کجای شریعتی می خواست بره؟
باز می غرد:
- پشت کوه! چه می دونم!
رسیده ایم به روی پل. لبخندی می زند و می گوید:
- چند شب پیش داشتم خواب می دیدم روی همین پل بودم که یه هویی پل خراب شد. همینجوری با ماشین افتادیم پایین. اون زیر پر ماشین بود. باخودم گفتم ای خدا! تازه ماشین گرفته بودیم ها!
با مکث می گویم:
- خیره انشاء الله.
- هرچی قسمته، همون می شه.
۲ نظر:
مثل همیشه عالی.
سلام !
داستان ساده و جالبی بود ...
از پست درسی درباره داستان کوتاه استفده کردم ...
اگر فرصت شد به چراگاه سری بزنید
ارسال یک نظر