آنچه می خوانید قسمتی از سفرنامه ی ویلهلم لیتن، کنسول آلمان در تبریز (1915-1914) اندکی پس از پیروزی انقلاب مشروطه، است. در همین دوره بود که جنگ جهانی اول درگرفت. آلمان و عثمانی در یک طرف و روسیه، بریتانیا و فرانسه در سویی دیگر. این بخش که می خوانید مربوط است به خروج یا درواقع فرار او از تبریز پس از ورود نیروهای روس به تبریز. کنسول همسرش را در کنسولگری امریکای بیطرف در تبریز به امانت گذاشته و خود سعی دارد تا خویش را به موصل، نزد نیروهای آلمانی-عثمانی، رسانده و به نوعی موثر در جنگ شرکت جوید.
بعد از ظهر خانه ی مالک پسوه را روی یک بلندی دیدم و ساعت پنج و ربع، درحالی که باران شدیدی می آمد، به آنجا رسیدیم. پسوه متعلق به یکی از بزرگان سرشناس کرد به نام قرنی آقا (از کردهای پیرآب) است. خود قرنی آقا همراه سوارانش هنوز در خوی، در جنگ بود و برادرش و پسر بزرگش در جنگ کشته شده بودند. یکی از پسران قرنی آقا از ما استقبال کرد؛ پسربچه ی ده ساله ی موقری که دشنه اش را که به اندازه ی خود او بود، زیر شال سی و پنج متری اش جای داده بود. پس از این که باز چکمه های ما را از پایمان کندند، ما را در طبقه ی دوم به اتاقی بردند که اثاثش فقط عبارت بود از یک نمد و یک بخاری که پرسروصدا در حال سوختن بود. پسربچه کنار دیوار نشست و ما هم کنار دیوار دیگری نشستیم و کردهای زیادی داخل شدند که یا نشستند یا کنار دیوار ایستادند. خلاصه این که به افتخار میهمان ها، مجلس معمول برپاشد. صاحبخانه ی خردسال دستور داد تا مصطفی که پیرمردی با ریش جوگندمی بود و سمت پیشکاری را به عهده داشت، یک سیگار بلندِ کردی به من بدهد (ظاهرا منظور مولف چپق است!). بعد خود او یک قوطی کبریت به طرفم پرتاب کرد که در هوا گرفتمش و پس از رفع احتیاج جلوی پایش انداختم. در این موقع مصطفی در گوش پسربچه گفت که بهتر است که کبریت را دست به دست به من برسانند. پسر خردسال دستپاچه شد. در وجود این پسر، خوش قلبی بچه گانه و میل به صاحبخانه ی مقتدر بودن در حضور مهمان ها، در کشاکش بودند. بالاخره او به این قناعت کرد که خدمتکاران را اذیت کند و به این طرف و آن طرف حواله بدهد.
ماه عسل ایرانی، ویلهلم لیتن، ترجمه ی پرویز رجبی، نشر ماهی، 1385
بعد از ظهر خانه ی مالک پسوه را روی یک بلندی دیدم و ساعت پنج و ربع، درحالی که باران شدیدی می آمد، به آنجا رسیدیم. پسوه متعلق به یکی از بزرگان سرشناس کرد به نام قرنی آقا (از کردهای پیرآب) است. خود قرنی آقا همراه سوارانش هنوز در خوی، در جنگ بود و برادرش و پسر بزرگش در جنگ کشته شده بودند. یکی از پسران قرنی آقا از ما استقبال کرد؛ پسربچه ی ده ساله ی موقری که دشنه اش را که به اندازه ی خود او بود، زیر شال سی و پنج متری اش جای داده بود. پس از این که باز چکمه های ما را از پایمان کندند، ما را در طبقه ی دوم به اتاقی بردند که اثاثش فقط عبارت بود از یک نمد و یک بخاری که پرسروصدا در حال سوختن بود. پسربچه کنار دیوار نشست و ما هم کنار دیوار دیگری نشستیم و کردهای زیادی داخل شدند که یا نشستند یا کنار دیوار ایستادند. خلاصه این که به افتخار میهمان ها، مجلس معمول برپاشد. صاحبخانه ی خردسال دستور داد تا مصطفی که پیرمردی با ریش جوگندمی بود و سمت پیشکاری را به عهده داشت، یک سیگار بلندِ کردی به من بدهد (ظاهرا منظور مولف چپق است!). بعد خود او یک قوطی کبریت به طرفم پرتاب کرد که در هوا گرفتمش و پس از رفع احتیاج جلوی پایش انداختم. در این موقع مصطفی در گوش پسربچه گفت که بهتر است که کبریت را دست به دست به من برسانند. پسر خردسال دستپاچه شد. در وجود این پسر، خوش قلبی بچه گانه و میل به صاحبخانه ی مقتدر بودن در حضور مهمان ها، در کشاکش بودند. بالاخره او به این قناعت کرد که خدمتکاران را اذیت کند و به این طرف و آن طرف حواله بدهد.
ماه عسل ایرانی، ویلهلم لیتن، ترجمه ی پرویز رجبی، نشر ماهی، 1385
۲ نظر:
دارم وسوسه می شم بخونمش. کاش با خودم آورده بودمش.
Salam,
behetoon link dadam:D
ارسال یک نظر