ساکنان آبادی با نزدیک شدن کردها درها را محکم بسته بودند و هیچ کس در را باز نمی کرد. ابراهیم فوزی بیگ ناچار دستور داد که برای باز کردن درها متوسل به زور شوند. بالاخره گروهبان توفیق - پس از چانه زدن های بسیار - از پنجره وارد خانه ای شد. از داخل صدای داد و بیداد زیادی به گوش می رسید. چون نمی خواستم جوان شجاع را، که نوزده سال بیشتر نداشت، تنها بگذارم، با ابراهیم فوزی از درشکه پیاده شدیم. ابراهیم فوزی هم با شمشیر ترکی کشیده از پنجره به داخل خانه خزید. صدای گریه و شیون زن ها به گوش می رسید. من هم پشت سر ابراهیم فوزی داخل خانه شدم. در این میان توفیق در را از داخل باز کرده بود و کردهای همراه ما هم داخل شدند. می توانم تصور کنم که ساکنان خانه، با دیدن ما که با زور داخل شده بودیم، چه قدر وحشت کرده اند. من به آنها گفتم که ما فقط برای اسب هایمان احتیاج به علیق داریم و پولش را هم نقد می پردازیم. چون کردها رفتار خوبی کردند و من هم میان ساکنان خانه سکه های قران را تقسیم کردم، آن ها آرام گرفتند و مطمئن شدند و برایمان چای و منقل آوردند و به اسب ها علیق دادند. فقط آقای خانه با زیرشلواری مثل دیوانه ها از این طرف به آن طرف می دوید و ادعا می کرد که ما شلوارش را دزدیده ایم. بالاخره ابراهیم فوزی از جایش بلند شد و معلوم شد که روی شلوار آقای خانه نشسته بوده است. بعد آرامش کامل حکمفرما شد. حتا برایمان نان آوردند که با پنیر کنسرو آن را خوردیم و حسابمان را پرداختیم و حدود ساعت پنج صبح، در حالی که تمام خانواده برایمان دعا می کرد، دوباره به راه افتادیم.
ماه عسل ایرانی، ویلهلم لیتن، ترجمه ی پرویز رجبی، نشر ماهی، 1385
ماه عسل ایرانی، ویلهلم لیتن، ترجمه ی پرویز رجبی، نشر ماهی، 1385
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر