یکشنبه ی گذشته روز بزرگداشت مولانا بود. این دو غزل زیبا رو به همین مناسبت هدیه می کنم به دوستان:
سرمست شد نگارم، بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش، پیچیده شد زبانش
گه می فتد از این سو، گه می فتد از آن سو
آنکس که مست گردد، خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان، ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق، الله الله، سرمست شد شهنشه
برجه، بگیر زلفش، درکش درین میانش
اندیشه ای که آید در دل، زیار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش و آن بلبل بیانش
وان شیوه هاش یا رب، تا با کیست آنش
این صورتش بهانه ست، او نور آسمانست
بگذر زنقش و صورت، جانش خوشست، جانش
دی را بهار بخشد، شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش
می گویند، زمانی مولانا شاهد آزار و اذیت شمس توسط مریدانش بوده و این غزل به همین مناسبت سروده شده:
جان منست او، هی، مزنیدش
آن منست او، هی، مبریدش
آب منست او، نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
متصلست او، معتدلست او
شمع دلست او، پیش کشیدش
هرکه ز غوغا وز سر سودا
سرکشد اینجا، سرببریدش
هرکه ز صهبا آرد صفرا
کاسه ی سِکبا پیش نهیدش
عام بیاید، خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی، زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی، آب حیاتی
شاخ نباتی تا بمزیدش
باده چو خورد او، خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
به نقل از کلیات دیوان شمس تبریزی به تصحیح استاد فروزانفر
راستی دیروز توی دهخدا دیدم که به مثنوی مولانا فرقان العجم هم می گویند؛ نمی دانستم.
سرمست شد نگارم، بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش، پیچیده شد زبانش
گه می فتد از این سو، گه می فتد از آن سو
آنکس که مست گردد، خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان، ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق، الله الله، سرمست شد شهنشه
برجه، بگیر زلفش، درکش درین میانش
اندیشه ای که آید در دل، زیار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش و آن بلبل بیانش
وان شیوه هاش یا رب، تا با کیست آنش
این صورتش بهانه ست، او نور آسمانست
بگذر زنقش و صورت، جانش خوشست، جانش
دی را بهار بخشد، شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش
می گویند، زمانی مولانا شاهد آزار و اذیت شمس توسط مریدانش بوده و این غزل به همین مناسبت سروده شده:
جان منست او، هی، مزنیدش
آن منست او، هی، مبریدش
آب منست او، نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
متصلست او، معتدلست او
شمع دلست او، پیش کشیدش
هرکه ز غوغا وز سر سودا
سرکشد اینجا، سرببریدش
هرکه ز صهبا آرد صفرا
کاسه ی سِکبا پیش نهیدش
عام بیاید، خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی، زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی، آب حیاتی
شاخ نباتی تا بمزیدش
باده چو خورد او، خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
به نقل از کلیات دیوان شمس تبریزی به تصحیح استاد فروزانفر
راستی دیروز توی دهخدا دیدم که به مثنوی مولانا فرقان العجم هم می گویند؛ نمی دانستم.
۴ نظر:
خيلي زيبا بود ناصر مي خواستم Comment همينو بگم ديدم شب قدر؛ شب بيست و يکم چند بيت از مولوي پيشکش :
راز بگشا اي علي مرتضي
اي پس از سوءالقضا حسنالقضا
از تو بر من تافت پنهان چون كني
بيزبان چون ماه پرتو ميزني
ليك اگر در گفت آيد قرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ايمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
التماس دعا
تو بزرگي خاک ميدان تو نيست
آسمان را اب جولان تو نيست
غزل اولی خیلی عالی بود، مرسی
فکر کنم خبر داری که چه مراسم باشکوهی توی ترکیه برای بزرگداشت مولوی برگزار شده همین چند روز پیش
ممنون،خيلي حال داد
چیزی که در مورد مولانا برای من جالبه اینه که غلبه محتوا بر ساختارباعث شده یه وقتایی ساختارشکنی احتمالا ناخودآگاه بکنه مثل همون جا که قبلا هم بحثشو کرده بودیم
این تن اگر کم تندی
راز دلم کم زندی
یاهمین غزل دومی که گذاشتی بعضیاش خیلی خوب نشده اما بعضیاش جالب از آب دراومده
ارسال یک نظر