نوربرت الیاس در کتاب تنهایی دم مرگ از دو مانعی سخن می گوید که نمی گذارند آدمیان جایگاه خویش را در جهان هستی به درستی بازشناسند. اولین مانع توهمی ست که آنها درباره ی طبیعت دارند؛ این توهم حوزه ای را برمی سازد که از قرار معلوم ارزشی بسیار بسیار والاتر از "فرهنگ" یا "جامعه" دارد. این دیدگاه نظم ازلی-ابدی "طبیعت" را با لحنی آمیخته به تکریم و تعظیم "طبیعت" را در تقابل با بی نظمی و بی ثباتی عالم بشری پیش چشم می آورد (چقدر این بو به مشام ما آشناست). هواداران این دیدگاه چنان می نمایند که هرکاری که از مام "طبیعت" سرمی زند، یعنی همه ی رخدادهایی که "طبیعی" می خوانیم، بی بروبرگرد برای نوع بشر نیک و سودمند است.
هماهنگی و قانونمندی بی کم و کاستِ تصویری که نیوتن از "طبیعت" ترسیم کرد، در گفته ای که از کانت به یادگار مانده نمودی آشکار دارد. کانت در این جمله ها دو چیز را سخت می ستاید: قوانین ازلی-ابدی آسمان پرستاره بر فراز سر ما و قوانین ازلی-ابدی اخلاقی در اندرون ما. اما اکنون دیری است که تصویر زیبایی را که نیوتن از "طبیعت" کشیده بود، پشت سر نهاده ایم. خیلی وقت ها به آسانی از یاد می بریم که مفهوم "طبیعت" اکنون مترادف است با آنچه کیهان شناسان فرگشت یا تکامل تدریجی کائنات قلمداد می کنند که بی هیچ غایت و هدفی انبساط می یابد، خورشیدها و کهکشان های بی شمار می زاید و نابود می سازد و (ایضا مترادف است) با "سیاه چاله ها"یی که نور را در کام خود فرو می برند؛ فرقی نمی کند: این همه را به "نظم" تعبیر کنیم یا به مثابه ی "تصادف" و "درهم ریختگی" توصیف کنیم، سرآخر چیزی واحد به ذهن خطور می کند.
به همین دلیل این که بگوییم رخدادهای طبیعی برای آدمیان نیک اند یا بد، معنای چندانی دربرندارد. "طبیعت" هیچ قصد و نیتی ندارد؛ هیچ هدف و غایتی نمی شناسد؛ طبیعت به کلی بی هدف است. یگانه مخلوقاتی که در این عالم می توانند هدفی برای خود دست و پا کنند، معنایی بیافرینند و به امور جهان معنا بخشند، آدمیان اند و بس.
با این همه، برای بسیاری از افراد بشر حتی تصور این هم تحمل ناپذیر است که بار تصمیم گیری درباره ی اهدافی که بشریت باید دنبال کند بر دوش خود ایشان است، این که کدام طرح ها و کنش ها برای آدمیان واجد معنا و کدام ها فاقد معنایند. این دسته از افراد، پیوسته در پی کسی می گردند که این بار را از دوش ایشان بردارد و پیش روی شان قوانین از پیش مقرر بگذارد که راه و رسم درست زندگی را به ایشان نشان دهد و برای شان هدف هایی دست و پا کند که به زندگی شان ارزش زیستن بخشد.
این طرز تلقی از طبیعت به روشنی نشان می دهد چگونه هواداران این دیدگاه (اینکه هرچه طبیعی ست، نیک و سودمند و خوب است) گاه تصمیم گیری هایی را که تنها از ابنای بشر برمی آید و مسئولیتی را که آنها باید بپذیرند به چهره ای خیالی احاله می کنند، یعنی به مام "طبیعت". اما رها کردن طبیعت به حال خود مخاطره های فراوانی دربردارد. البته شکی نیست که بهره کشی بی امان انسان از طبیعت نیز با خطرهای بسیار همراه است. لیکن در آدمی خصلتی هست که می تواند از خطاهای خویش عبرت آموزد فرایندهای طبیعی فوق بشری توان عبرت آموزی ندارند.
اشتیاق آدمیان به جاودانگی همواره در ایشان این پندار بی پایه را پدید می آورد که برای نمادهایی چون "طبیعت" به مثابه ی وجودی برکنار از هرگونه دگرگونی ارزشی قائل شوند که یک صدم آن را به نفس خویش، به توسعه و تکامل حیات جمعی خویش و به دامنه و الگوهای متغیر تسلط بر "طبیعت"، "جامعه" و نفس خویش نمی دهند.
من با عذرخواهی از نویسنده و مترجمان آن (بخصوص امید مهرگان که به شدت به نوشته هایش علاقمندم)، کمی مطلب را خلاصه کردم. جاهایی هم دوست داشتم کرم بریزم ولی کلی مقاومت کردم (مثلا جایی که نویسنده از بی نظمی طبیعت می رسد به بی هدف بودن آن و یا جایی که عبرت آموزی را ویژگی تقریبا ذاتی بشر می داند ولی قائل به عبرت آموزی و شاید تکامل برای طبیعت نیست) و البته با کلیت بحث موافقم.
هماهنگی و قانونمندی بی کم و کاستِ تصویری که نیوتن از "طبیعت" ترسیم کرد، در گفته ای که از کانت به یادگار مانده نمودی آشکار دارد. کانت در این جمله ها دو چیز را سخت می ستاید: قوانین ازلی-ابدی آسمان پرستاره بر فراز سر ما و قوانین ازلی-ابدی اخلاقی در اندرون ما. اما اکنون دیری است که تصویر زیبایی را که نیوتن از "طبیعت" کشیده بود، پشت سر نهاده ایم. خیلی وقت ها به آسانی از یاد می بریم که مفهوم "طبیعت" اکنون مترادف است با آنچه کیهان شناسان فرگشت یا تکامل تدریجی کائنات قلمداد می کنند که بی هیچ غایت و هدفی انبساط می یابد، خورشیدها و کهکشان های بی شمار می زاید و نابود می سازد و (ایضا مترادف است) با "سیاه چاله ها"یی که نور را در کام خود فرو می برند؛ فرقی نمی کند: این همه را به "نظم" تعبیر کنیم یا به مثابه ی "تصادف" و "درهم ریختگی" توصیف کنیم، سرآخر چیزی واحد به ذهن خطور می کند.
به همین دلیل این که بگوییم رخدادهای طبیعی برای آدمیان نیک اند یا بد، معنای چندانی دربرندارد. "طبیعت" هیچ قصد و نیتی ندارد؛ هیچ هدف و غایتی نمی شناسد؛ طبیعت به کلی بی هدف است. یگانه مخلوقاتی که در این عالم می توانند هدفی برای خود دست و پا کنند، معنایی بیافرینند و به امور جهان معنا بخشند، آدمیان اند و بس.
با این همه، برای بسیاری از افراد بشر حتی تصور این هم تحمل ناپذیر است که بار تصمیم گیری درباره ی اهدافی که بشریت باید دنبال کند بر دوش خود ایشان است، این که کدام طرح ها و کنش ها برای آدمیان واجد معنا و کدام ها فاقد معنایند. این دسته از افراد، پیوسته در پی کسی می گردند که این بار را از دوش ایشان بردارد و پیش روی شان قوانین از پیش مقرر بگذارد که راه و رسم درست زندگی را به ایشان نشان دهد و برای شان هدف هایی دست و پا کند که به زندگی شان ارزش زیستن بخشد.
این طرز تلقی از طبیعت به روشنی نشان می دهد چگونه هواداران این دیدگاه (اینکه هرچه طبیعی ست، نیک و سودمند و خوب است) گاه تصمیم گیری هایی را که تنها از ابنای بشر برمی آید و مسئولیتی را که آنها باید بپذیرند به چهره ای خیالی احاله می کنند، یعنی به مام "طبیعت". اما رها کردن طبیعت به حال خود مخاطره های فراوانی دربردارد. البته شکی نیست که بهره کشی بی امان انسان از طبیعت نیز با خطرهای بسیار همراه است. لیکن در آدمی خصلتی هست که می تواند از خطاهای خویش عبرت آموزد فرایندهای طبیعی فوق بشری توان عبرت آموزی ندارند.
اشتیاق آدمیان به جاودانگی همواره در ایشان این پندار بی پایه را پدید می آورد که برای نمادهایی چون "طبیعت" به مثابه ی وجودی برکنار از هرگونه دگرگونی ارزشی قائل شوند که یک صدم آن را به نفس خویش، به توسعه و تکامل حیات جمعی خویش و به دامنه و الگوهای متغیر تسلط بر "طبیعت"، "جامعه" و نفس خویش نمی دهند.
من با عذرخواهی از نویسنده و مترجمان آن (بخصوص امید مهرگان که به شدت به نوشته هایش علاقمندم)، کمی مطلب را خلاصه کردم. جاهایی هم دوست داشتم کرم بریزم ولی کلی مقاومت کردم (مثلا جایی که نویسنده از بی نظمی طبیعت می رسد به بی هدف بودن آن و یا جایی که عبرت آموزی را ویژگی تقریبا ذاتی بشر می داند ولی قائل به عبرت آموزی و شاید تکامل برای طبیعت نیست) و البته با کلیت بحث موافقم.
راستی ردپای ویتگنشتاین را می بینید (کار فیلسوف توصیف و تحلیل پرسش هاست و افشای گزاره های بی معنا)؟
تنهایی دم مرگ، نوربرت الیاس، ترجمه ی امید مهرگان و صالح نجفی، گام نو، 1384
تنهایی دم مرگ، نوربرت الیاس، ترجمه ی امید مهرگان و صالح نجفی، گام نو، 1384
۳ نظر:
سلام ناصر جان خوبی؟
حالا نمی شد مانع دوم رو خلاصه نکنی؟
به گمانم ما مدام داریم این اواخر به چیزهایی برمی خوریم که اصالت را به آسودگی خاطر بشر می دهد. شایداز فشار باری ست که هیچ کم نمی شود و اسباب کم شدن اش اینجا که ما هستیم کمتر است. دیدم کامنت نداری گفتم یه چیزی بگم جدی نگیر.
سلام مهدی جان
بعضی مطالب را که خودم خیلی دوستشان دارم، نمی دانم چرا کمتر کامنت می گذارند.
این یکی از آنهاست. مدتها می خواستم بگذارمش و چند بار ویرایشش کردم و کلی وقت کذاشتم برایش تا مطلب چند صفحه ای را بتوانم کوتاهتر کنم جوری که لب مطلب گم نشود.
دقیقا متوجه منظورت نشدم. اگر بتوانی واضح تر بگویی ممنون می شوم. مانع دوم را هم اگر دوست داشته باشی، حتما می گذارم.
به هر حال فکر کنم، حرف این آقا حرف حسابی ست و جای تعمق دارد. بخصوص که فکر می کنم اواخر تب طبیعت دوستی و مدرنیته ستیزی و تردید در اصول عقلانی کمی مرتجعانه هم شده است. چیزی که هست به نظر می رسد ایشان هم مثل هابرماس قائل به این نیست که مدرنیته قضیه ای تمام شده است، بلکه آن را فرایندی دائمی از تعقل و نقد می داند. حالا در این کتاب به نقد فرهنگ مدرنیته در رفتار با سالمندان می پردازد و کلا اینکه چگونه اقلیت سالمندان در جامعه ی غربی شکل گرفته است ولی تفاوتش با امثال فوکو (که به قضیه ی جنسیت می پردازد و دیوانگی) شاید در این باشد که دیدش بدبینانه، ویران کننده و آخرالزمانی نیست.
جدی گرفتم کامنتت را؟ مگر می شود نگرفت
سلام.خوشحالم که جای خوبی کامنت گذاشتم :) اما منظور من. جواب این سوال همیشه برام خیلی سخته چون من کلی یه جمله رو بالا پایین می کنم تا تو حداقل کلمات حرفم رو بزنم. خیلی خوشحال تر شدم که دیدم ویتگنشتاین خیلی از منظورم رو منتقل کرده.مطمئنا خودم به این خوبی نمی تونستم . وقتی دیدمت یادت باشه در این مورد صحبت کنیم.
ارسال یک نظر