۱۳۸۴/۱۲/۶

بازم توئى؟

شرق شنبه چند تا مطلب خوب داشت که خیلی ازشون خوشم اومد. یکی نوشته امید پارسا نژاده تحت عنوان قتل قائم مقام توی ستون تاریخ معاصر ایران - که من اغلب می خونم اش - (اینجا) و یکی دیگه نوشته ی یعقوب رجبی هستش تحت نام زنده یاد سعید سلماسی، چهره ی گمنان انقلاب مشروطه (اینجا).
چیزی که در مورد نوشته ی اولی نظرم رو جلب کرد، یکی این بود که نوشته "قائم مقام طى چند ماه صدارتش امور مهم و سمت هاى كليدى دستگاه حكومت را به پسران و بستگان خود سپرده و تمام توان و تدبير خود را براى كاستن از نفوذ و قدرت رقبا به كار گرفته بود." و اون یکی این که "مع القصه، بعد از بازداشتن قائم مقام در بالاخانه دلگشا، شاهنشاه غازى فرمود: نخستين، قلم و قرطاس (كاغذ) را از دست او بگيريد و اگر خواهد شرحى به من نگارد نيز مگذاريد كه سحرى در قلم و جادويى در بنان و بنيان اوست كه اگر خط او را ببينم فريفته شوم و او را رها كنم!"
اما از مطلب دومی، شعر مرحوم سعید سلماسی من رو خیلی گرفت:
بازم توئى؟ فداى نگاه ملول تو
گل اى مدام گريه و افغان ديدن وطن
بى خواب و بى حضورى چشمان حسرتت
ايلر ليال عشقمى بر باد اى وطن
آهى كه از درون من آيد معانيش
مقصود مز خلاص وطن در وطن وطن

۱ نظر:

علی فتح‌اللهی گفت...

سلام

چه شعر جالبی

حتی اینجا هم که هستم ول کن ما نیست شاید منم باید هر وقت نگرانش میشم این سعرو براش بخونم.

بازم تو؟ پس کی میخوای رو پای خودت وایسی؟