از روزی که هویدا بازداشت شده بود، مادرش هم در منزل دکتر فرشته انشاء زندگی می کرد. از قضا آن روز افسرالملوک و تنی چند از بانوان هم سن و سالش در اتاق نشیمن منزل انشاء ختم انعام گرفته بودند. مادر هویدا گفته بود نذری داشته. بانوان هر یک قرآنی بر سر گذاشته بودند و عبارتی را به عربی و با صدایی بلند تکرار می کردند و به ندای غم درونشان پیش و پس می تابیدند. خلسه ی خلوتشان را زنگ تلفن شکست. ناگهان دلهره و اضطراب جانشین جمعیت خاطر شد.
دکتر فرشته انشاء گوشی تلفن را برداشت. صدایی از آن سو بلند شد: "تو مادر علی هستی؟" وقتی صدا جواب مثبت شنید، به اختصاری که شاید از قساوت قلب برمی خواست گفت: "دیگر لازم نیست برایش لباس بیاورید. چند دقیقه ی پیش اعدامش کردند." وحشت به جان دکتر فرشته انشاء افتاد. می دانست که چشمان بانوان جمع، از جمله مادر هویدا، خیره ی اوست. چاره ای جز تظاهر به آرامش نداشت. به گفتن "خیلی متشکرم" بسنده کرد. آنگاه در عین خونسردی، با آنکه چشمانش پر از اشک بود، لبخندی بر لبانش سراند و به شادی تظاهر کرد و گفت: "خانم مژده. آقا را به اروپا تبعید کرده اند." مادر هویدا جوابی نداد. سئوالی نکرد. احساساتی هم نشان نداد. ختمش را از سر گرفت. اما انگار در آن لحظه چشمان پر از اشکش یکسره از نور و شوق زندگی تهی شد. گویی به غریزه ی مادری، لحظه ی مرگ فرزندش را می دانست.
دکتر فرشته انشاء گوشی تلفن را برداشت. صدایی از آن سو بلند شد: "تو مادر علی هستی؟" وقتی صدا جواب مثبت شنید، به اختصاری که شاید از قساوت قلب برمی خواست گفت: "دیگر لازم نیست برایش لباس بیاورید. چند دقیقه ی پیش اعدامش کردند." وحشت به جان دکتر فرشته انشاء افتاد. می دانست که چشمان بانوان جمع، از جمله مادر هویدا، خیره ی اوست. چاره ای جز تظاهر به آرامش نداشت. به گفتن "خیلی متشکرم" بسنده کرد. آنگاه در عین خونسردی، با آنکه چشمانش پر از اشک بود، لبخندی بر لبانش سراند و به شادی تظاهر کرد و گفت: "خانم مژده. آقا را به اروپا تبعید کرده اند." مادر هویدا جوابی نداد. سئوالی نکرد. احساساتی هم نشان نداد. ختمش را از سر گرفت. اما انگار در آن لحظه چشمان پر از اشکش یکسره از نور و شوق زندگی تهی شد. گویی به غریزه ی مادری، لحظه ی مرگ فرزندش را می دانست.
معمای هویدا، عباس میلانی، چاپ پانزدهم 1384، نشر اختران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر