۱۳۸۵/۳/۱

برکه ی خشک

کتاب قیام آذربایجان و ستارخان نوشته ی اسماعیل امیرخیزی از کتاب های جالبی ست که درباره ی قیام مشروطه و نقش ستارخان در جنبش مشروطه خواهی تبریز نوشته شده است و ازآنجاکه خود حاج اسماعیل امیرخیزی از نزدیک در جریان کوران این قیام بوده، حلاوت جالب توجهی دارد و من فکر می کنم که پس از سالیان دراز ارج و قربی را که شایسته اش است، به درست نیاورده. من سالها پیش این کتاب را خواندم و دیروز بود که به عنوان هدیه دوباره به دستم رسید. یکی از قسمت های کتاب که می خواهم اینجا نقلش کنم، علی رغم اینکه مربوط به حادثه ی پیش پا افتاده ای ست و هیچ ربطی به قائله ی مشروطه ندارد، تاثیر عجیبی روی من گذاشته؛ دلیلش را خودم هم دقیق نمی دانم ولی حدسهایی می زنم. حادثه موقعی رخ می دهد که مشروطه از عهده ی استبداد کوتاه مدتِ پس از به توپ بستن مجلس شورا برآمده و ستارخان در راه اردبیل است تا به تهران برود (و به نوعی در جشن پیروزی مشروطه در پایتخت شرکت کند):

چون از گردنه ی شبلی سرازیر شده به کنار قوری گول رسیدیم، سردار یکی از مرغابیان را که در مرداب شنا می کردند با تیر زد؛ یکی از سواران که از مردم ارومیه و اسمش ابراهیم بود فوری لخت شد که به مرداب داخل شده مرغابی را بیاورد؛ من گفتم از قراری که شنیده ام زمین این مرداب باتلاق است، بهتر است که خود را به خطر نیندازی. سردار فرمود چون این مرغابی اولین شکار من است، بگذارید برود و آن را بیاورد. بیچاره خود را به آب انداخت؛ هنوز خود را به مرغابی نرسانده بود که خسته شد و فروماند. سردار فرمود کسی از سواران به یاری او برود؛ کسی قدم پیش نگذاشت جز صمدآقا که سواره وارد مرداب شد (و) به هر نحوی بود خود را به ابراهیم رسانید و از موی سرش گرفته با خود می آورد که اسب صمدآقا نیز گرفتار باتلاق شد؛ چون اسب اصیل و قوی بود توانست خود را نجات دهد؛ وقتی که ابراهیم را به کنار مرداب آوردند از حال رفته بود و دیگر قدرت تکلم نداشت، تقریبا یک ربع ساعت منتظر بودیم که او را به حال آورند. چون نمی توانست سوار اسب شود، سردار از درشکه پیاده شد و آقای یکانی را به مراقبت حال وی بگماشت و فرمود هروقت که حالش مساعد شد، او را به درشکه گذاشته بیاورید؛ سپس سردار و بنده سوار اسب شده به سوی ارشنتاب رهسپار شدیم.

جالب است؛ مدتها بود که فکر می کردم که ابراهیم در قوری گول (دریاچه ی خشک) خفه شده و حاج اسماعیل امیرخیزی هم از این بابت از ستارخان دل چرکین گشته است.

­­قیام آذربایجان و ستارخان، اسماعیل امیرخیزی، چاپ اول موسسه ی انتشارات نگاه، 1379

۴ نظر:

علی فتح‌اللهی گفت...

من نفهمیدم این آخرشو تو تا مدتها به اشتباه فکر میکردی یا اینا رو نویسنده گفته؟

Naser گفت...

من اشتباه کرده بودم.

ناشناس گفت...

استاد سلام / می گم قوری گل که تو راه اردبیل نیست ... از تبریز به سمت تهران البته نرسیده به بستان آباد / حتماً می دونستیش / راستی ما یه هارد ناقابل داریم که خیلی دوست داره بیاد پیش شما :)

Naser گفت...

سلام
محمد جان من خودم حواسم نبود به این موضوع. من هم نمی دونم چرا برای رفتن به اردبیل از اون مسیر استفاده کرده اند.
در مورد هارد هم که ما مشتقا تریم هم به رویت شما و هاردتان.
من در خدمتم.
فدایت