مرگ را دیدم. در پنج سالگی: در کمینم بود؛ شب ها در مهتابی می پلکید، پوزه اش را به جام پنجره می چسباند، می دیدمش، اما جرئت دم زدن نداشتم، یک بار او را در اسکله ی ولتر ملاقات کردیم، سالخورده بانویی بلندبالا و مجنون و سیاهپوش بود، وقتی می گذشتم زیرلبی گفت: "این بچه را توی جیبم می گذاریم." بار دیگر شکل حفره ای را به خود گرفت، در آرکاشون بود؛ کارلِمانی و مادرم به دیدار مادام دویون و پسرش گابریل، که آهنگساز بود، رفته بودند. در باغچه ی ویلا بازی می کردم، متوحش بودم، چون به من گفته بودند که گابریل بیمار است و چیزی به مرگش نمانده است. بدون شور و نشاط اسب بازی می کردم و دور خانه مثل اسب پیری جست و خیز می کردم. ناگهان متوجه سوراخ تاریکی شدم، زیرزمین بود، بازش کرده بودند؛ برگشتم و گریختم، ضمن گریز به صدایی گوشخراش می خواندم.
کلمات، ژان پل سارتر، ترجمه ی ناهید فروغان، ققنوس، 1386
کلمات، ژان پل سارتر، ترجمه ی ناهید فروغان، ققنوس، 1386
۱ نظر:
خیلی توپ توصیف کرده، الان دارم فکر می کنم به تصوراتی که ممکنه بچه ها از مرگ داشته باشن و اگه یادم بیاد تصورات خودم از مرگ در بچگی. یادم به یکی از مطالب سعید ج افتاد. به نظرم تصاویری که دیگران در کودکی از مرگ داشتن خیلی ترسناک تر از تصاویریه که من در کودکی داشتم. خدا رو شکر
ارسال یک نظر