خیلی دوست داشتم اون ماجرای قتل توی قبرستان رو که تام سایر و هاکلبری فین اتفاقی شاهدش بودند، اینجا بذارم تا اون قسمت از کارتون خاطرهانگیز تام سایر یادآوری بشه؛ ولی دیدم هیچ جوری نمیشه اون ده صفحه رو اینجا نوشت و به همین خاطر گفتم یه جای دیگه از رمان رو اینجا بذارم که توی کارتونش هم نبود (یا شاید هم من یادم نمی یاد). یه کم طولانیه ولی خیلی خیلی بامزهست:
بعد نوبت سرخک رسید.
دو هفتهی تمام، تام مثل حبسیها افتاده بود و مثل مرده از دنیا و اتفاقات آن بیخبر بود. خیلی حالش بد بود و به هیچ چیز توجهی نداشت. وقتی آخرش از جا بلند شد و با ضعف توی شهر راه افتاد، تغییر غمزدهای به همه چیز و همه کس دست داده بود. در مدت ناخوشی تام، تعزیه ای داده بودند و همه "درد مذهب" گرفته بودند. نه فقط بزرگها، بلکه دختربچهها و پسربچهها هم گرفتار شده بودند. تام همینجور میگشت و همهاش امیدوار بود به یک صورت گناهکار دوست بربخورد اما همه جا تیرش به سنگ می خورد. حتا جو هارپر را دید که دارد تورات میخواند و آن وقت با غم و قصه از آن منظرهی یاسآور روگردان شد. به سراغ بن راجرز رفت و دید او هم با یک سبد پر از جزوههای مذهبی از مردم فقیر دیدن می کند. جیم هولیس را پیدا کرد؛ این یکی خبرش کرد که آن سرخک که گرفته بود، آخرین اخطار خدا بوده و باید به خود بیاید. به هر کدام از بچهها که برمیخورد، نومیدیاش زیادتر می شد و وقتی آخرش از روی نومیدی فرار کرد تا به آغوش هاکلبری فین پناه ببرد و هاکلبری هم جمله ای از کتاب خدا برایش نقل کرد؛ دیگر تام به کلی نومید شد و افتان و خیزان به خانه رفت و توی رختخواب خوابیده و در این فکر فرورفت که از تمام مردم ده، فقط و فقط او تا ابدالاباد از دست رفته است.
آن شب توفان سختی شد. باران زیاد و تندی آمد و رعد و برق خیلی شدیدی زد. تام سرش را زیر شمد کرده بود و با وحشت بیخبری منتظر قضابلا شد چون یک ذره هم شک به خودش راه نمیداد و یقین داشت که تمام آن سر و صدا و رعد و برق محض اوست. حتم کرده بود که بیش از اندازهی تحمل خدایی زیادهروی کرده و حالا نتیجهی آن را میبیند. اگر کسی میخواست یک سوسک را با یک ارّادهی توپ سربهنیست کند، حتما به نظر تام زیادهروی در مایه و مواد میآمد اما اینکه یک همچو باد و توفان و رعد و برقی راه بیفتد تا یک حشره مثل او را از پادرآورد، هیچ به نظرش نامناسب نبود.
کمکم توفان خفیف شد و بیآنکه منظورش را انجام داده باشد، بند آمد. اولین فکر تام این بود که خدا را شکر و از آن دقیقه توبه کند. اما فکر دومش این بود که صبر کند؛ آمدیم و دیگر توفان نمیشد.
روز بعد دوباره پزشکها به سر تام آمدند چون از پا درآمده بود. این مرتبه سه هفتهی تمام به پشت افتاده بود و این مدت به نظرش یک قرن آمد. وقتی آخرش راه افتاد، چندان هم خوشحال نبود که سر به نیست نشده بود چون یادش بود که چهقدر بیکس شده بود، چهقدر تنها و بییار و یاور شده بود. بدون قصد و بیاعتنا رو به شهر راه افتاد و به جیم هولیس رسید که در یک دادگاه که از بچهها تشکیل شده بود و به یک گربه را به جرم قتل در حضور مقتول – که یک گنجشک بود – محاکمه میکردند قاضی شده بود. جو هارپر و هاک فین را دید که ته یک گذر داشتند خربزهای را که دزدیده بودند، می خوردند. طفلکها! آنها هم مثل تام از پادرآمده بودند.
تام سایر، مارک تواین، ترجمهی پرویز داریوش، موسسهی انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم، 1380
۴ نظر:
toop bud. mer c
سلام
این کتاب ر و نخوندم , اما این تصویر رو که گذاشتین , حس غریبی داره , منو به دوران کودکی و خاطرات کتاب های مصور برد
خیلی دیدنش جالب بود...
نازنین درودی
salam.weblog khoobi darid.
be ma ham sar bezanid.
ya ali madadi
این تصویر هم حکایت جالبی داره. مربوطه به موقعی که خاله ی تام اون رو مجبور کرده که نرده های چوبی دور خونه رو رنگ کنه. تام هم می خواد بره بازی. واسه ی همین به ذهنش می رسه که بچه های دیگه رو به این کار وادار کنه. چه جوری؟ خودش رو غرق در عملیات نقاشی حصار نشون می ده و اونقدر تظاهر به لذت بردن از کارش می کنه که بچه های دیگه می یان و به صف وای می ایستن و کلی چیز بهش می دن تا اون راضی بشه که بذاره اونها هم کمکش کنن.
در نهایت تام صاحب کلی خرت و پرت می شه و نرده ها هم سه بار رنگ می شن.
ارسال یک نظر