همزمان با ماشینی که من سوارش هستم، کاروانی حدودا 25 نفره نیز وارد تهران میشوند. این دومین کاروانیست که بعد از بیرون آمدن از شرکت، توی جادهی منتهی به تهران میبینم. باید برای مناسبت پسفردا از چند روز پیش از شهرستان مربوطه راه افتاده باشند به سمت پایتخت. کاروان را نگاه میکنم. همه پیشانیبند دارند و یک در میان پرچم دست گرفتهاند. مشخص است که چند روز است در راه بودهاند؛ همه سیاه سوخته شدهاند. ریشسفیدشان کلاشینکفی در دست، خارج از صف جوانان، انگار که از ورود به میدان آزادی به هیجان آمده باشد، پشت به تهران دارد عقب عقب میدود. منتها چون پاشنهی کفشش را خوابانده، نمیتواند راحت – آن طور که به نظر میرسد دلش واقعا میخواهد- مانور بدهد.
پشت سر قافله آمبولانسی به آرامی حرکت میکند و یک وانت میتسوبیشی با کلی پرچم و بلندگویی بزرگ جلودار قافله است. وانتی به محض ورود به میدان، مارش نظامی خاطرهانگیزی پخش میکند.
دو نفر دیگر سوار تاکسی میشوند؛ یکی جلو مینشیند و آن یکی عقب پیش من. دارند میخندند. جلویی ننشسته به پیرمرد راننده ميگوید: "آقا بزن بریم که تهران فتح شد!" و میخندند. پیرمرد عکسالعملی نشان نمیدهد. تاکسی راه که میافتد، همان جلویی میگوید: "آی راننده، این رادیو رو روشن کن ببینیم چی شد فوتبال!" من و دوستش هم استقبال میکنیم. راننده میگوید "فوتبالی نیستم." من میگویم: "خب، حاجی واسه ما روشن کن!" راننده سر حوصله پیچ رادیو را میچرخاند. رادیو پیام است. کمی صبر میکنیم. به هم نگاه میکنیم. دوست مسافر جلویی که کنار من نشسته میگوید: "حاجی بزن شبکه جوان یا شبکه ورزش بیزحمت. اونا فوتبال پخش میکنن!" راننده با همان لحن قبلی میگوید: "نه اهل ورزشم و نه دیگه جوونم." بیخیال فوتبال میشوم. برمیگردم و پشت سر را نگاه میکنم. کاروان عقب افتاده. مردی پشت بلندگوی وانت شروع به سخنرانی میکند. میدان شلوغ و پرسروصداست. از دوست مسافر جلویی میخواهم شیشه را پایین بکشد تا بشنویم: "بسم الله الرحمن الرحیم. اهالی محترم شهرستان تهران، توجه فرمایید! اهالی محترم شهرستان تهران، توجه فرمایید! ... " لاین مقابل ترافیک سنگینی دارد و به نظر میرسد اکثر اهالی شهرستان تهران دارند برای استفاده از تعطیلات آتی از آن خارج میشوند.
پشت سر قافله آمبولانسی به آرامی حرکت میکند و یک وانت میتسوبیشی با کلی پرچم و بلندگویی بزرگ جلودار قافله است. وانتی به محض ورود به میدان، مارش نظامی خاطرهانگیزی پخش میکند.
دو نفر دیگر سوار تاکسی میشوند؛ یکی جلو مینشیند و آن یکی عقب پیش من. دارند میخندند. جلویی ننشسته به پیرمرد راننده ميگوید: "آقا بزن بریم که تهران فتح شد!" و میخندند. پیرمرد عکسالعملی نشان نمیدهد. تاکسی راه که میافتد، همان جلویی میگوید: "آی راننده، این رادیو رو روشن کن ببینیم چی شد فوتبال!" من و دوستش هم استقبال میکنیم. راننده میگوید "فوتبالی نیستم." من میگویم: "خب، حاجی واسه ما روشن کن!" راننده سر حوصله پیچ رادیو را میچرخاند. رادیو پیام است. کمی صبر میکنیم. به هم نگاه میکنیم. دوست مسافر جلویی که کنار من نشسته میگوید: "حاجی بزن شبکه جوان یا شبکه ورزش بیزحمت. اونا فوتبال پخش میکنن!" راننده با همان لحن قبلی میگوید: "نه اهل ورزشم و نه دیگه جوونم." بیخیال فوتبال میشوم. برمیگردم و پشت سر را نگاه میکنم. کاروان عقب افتاده. مردی پشت بلندگوی وانت شروع به سخنرانی میکند. میدان شلوغ و پرسروصداست. از دوست مسافر جلویی میخواهم شیشه را پایین بکشد تا بشنویم: "بسم الله الرحمن الرحیم. اهالی محترم شهرستان تهران، توجه فرمایید! اهالی محترم شهرستان تهران، توجه فرمایید! ... " لاین مقابل ترافیک سنگینی دارد و به نظر میرسد اکثر اهالی شهرستان تهران دارند برای استفاده از تعطیلات آتی از آن خارج میشوند.
۶ نظر:
خیلی خوشحال شدم که بالاخره یکی فهمید که تهران هم شهرستانه. :)
قشنگ نوشتی
فکر کنم نکته همهمتر از اینکه تهران شهرستانه اینه که طرف سعی داشته به همون روشی که تو شهرستانهای چند هزار نفری یه چیزی رو اعلام میکنند تو تهران هم اعلام کنه
آخ از اینجور راننده ها حرصم میگیره باید وقت پول دادن بهش میگفتی ما هم نه اهل پول دادنیم نه دیگه پولی داریم که بدیم
کاش یه گزارش روایت فتحی ازش داشتیم میدونی که چی میگم؟ یادته؟
ه علی جان، مگه می شه یاد آدم بره.
من خیلی از این اسمی که انتخاب کردی خوشم اومد... و کُلن لذت یه داستان کوتاه رو داشت بعضی از قسمت هاش که کمتر گزارشی بود. شاید بشه تبدیلش کنی به اون.
حالا چی گفت به اهالی شهرستان تهران؟ لطفا بگو!
لابد داشت می گفت که کاروان ما امشب مسجد فلان-جایی های مقیم مرکز مستقر می شه و بعد از نماز مغرب و عشا مراسمی عزاداری با حضوز حاج بهمان برگزار می شه و از اهالی محترم شهرستان تهران دعوت به عمل می آید که در این جلسه ی نورانی حضور به هم رسانند و ... یا یه چیزی توی همین مایه ها
ارسال یک نظر