میلنا یسنسکا، کافکا را اینگونه توصیف میکند: "در نظر او زندگی بینهایت متفاوت با آن چیزی است که برای دیگران است. پول، بورس اوراق بهادار، بازار تبدیل ارز، ماشین تحریرها – او همهی اینها را چیزهای رمزی و نمادین میبیند ... همهی اینها برایش معماهایی عجیب و غریباند – ارتباطش با آنها کاملا متفاوت با ارتباط ما است. آیا فکر میکنید کار اداریاش یک کار عادی و معمولی است؟ در نظر او اداره – حتا ادارهی خودش – همانقدر اسرارآمیز و استثنایی است که لوکوموتیو برای کودکی خردسال. او سادهترین چیزهای دنیا را درک نمیکند."×
میلنا یسنسکا زنیست که کافکا آخرین رابطهی عاطفی بزرگ زندگیاش را به سبک و سیاق معمول با وی آغاز کرد: نامهها تقریبا هر روز میان مرانو و وین، بین فرانتس کافکا و میلنا یسنسکا، در رفت و آمد بودند. میلنا نخستین زن در زندگی کافکا بود که که قادر بود به دنیای کافکا پی ببرد و نوشتههایش را درک کند (او مترجم کافکا بود)؛
اما این زن، این "آتش جاندار ... اما بسیار آرام، شجاع و خردمند"×× که کافکا فکر میکرد میتواند به او عشق بورزد و شاید از او بچهدار شود، با تمام زنهای دیگری که با آنها آشنا شده بود، فرق داشت: به لحاظ جایگاه اجتماعی، پسزمینه و نیز سن و سال. میلنا شوهر داشت، چک بود (یهودی نبود) و سیزده سال جوانتر از او بود. روابط آنها بهرغم تمام این موانع، بالید و آن دو در پی مکاتباتی که چندین هفته طول کشید، یکدیگر را در وین دیدند و چهار روز با هم بودند؛ چهار روزی که طی آن کافکا ظاهرا تمام اضطرابها، خستگی مدام و حتا بیماریاش را از ذهن بیرون کرد. "او در تمام طول روز بالا و پایین میپرید، زیر آفتاب قدم میزد، حتا یک بار هم سرفه نکرد، با اشتهای تمام غذا می خورد و درست مثل کندهی هیزم میخوابید. خلاصه، سالم و سرحال بود."×
ولی آخر سر، همان ترسهای قدیمی شروع به پدیدار شدن کردند. آخرین دیداری را که به اصرار میلنا رخ داد، دخترش اینگونه به یاد میآورد : "احتمالا بدسرانجامترین دیداری بود که ممکن بود صورت پذیرد. میلنای سرزنده، بیتاب و پرشور و کافکای بیمار، محتاط و بینهایت بیمیل. هیچ اتفاقی نیفتاد." در پی آن دیدار ناشاد در گموند، کافکا ناچار به حال و وضع تنهایی خود بازگشت: "عشق یعنی این که تو چاقویی هستی که من مدام در زخمهایم میچرخانم... میدانی، هر وقت میخواهم چیزی (دربارهی نامزدیمان) روی کاغذ بیاورم، نوک شمشیرهایی که دایرهوار احاطهام کردهاند، آرام آرام به من نزدیک میشوند، این کاملترین نوع شکنجه است. به محض این که شروع به خراشیدن بدنم میکنند، همه چیز آنقدر وحشتناک میشود که من بلافاصله با همان جیغ اول، نه به تو، نه به خودم، که یکباره به همه چیز خیانت میکنم." پس "گور پدر کل قضیه؛ از این همه میترسم."×××
روح پراگ، ایوان کلیما، ترجمهی فروغ پوریاوری، نشر آگه، چاپ یکم 1387
× از نامهی میلنا یسنسکا خطاب به ماکس برود
×× از نامهی فرانتس کافکا خطاب به ماکس برود
××× از نامهی فرانتس کافکا خطاب به میلنا یسنسکا
۳ نظر:
چک بود (یهودی نبود)!!!؟؟
قشنگ کار کردی. انتخاب مطلب و مقایسه و عکسها همش جالب بود.
منظورم اینه که این میلنا به لحاظ نژادی چک بود و نه یهودی.
درواقع همه ی زنانی که کافکا در طول زندگی اش به نوعی با انها رابطه داشته یهودی بوده اند مثل خودش.
چه ترسناک بود
ارسال یک نظر