۱۳۸۳/۸/۲۳

خوانِ شکرریزانِ شمس

فکر کنم چند هفته ای می شود که کتاب "گزیده ی مقالات شمس تبریزی" را توی کیفم می گذارم و سر راهم به کار هر وقت که دست دهد، بیرون می آورمش و چند بند از آن را می خوانم (اگه یه روز صبح یا عصر توی مترو دیدید که پسری عینکی یه کتاب قهوه ای از کیف سیاهش بیرون می آورد تا بخواند، بدانید که آن پسر من هستم)؛ این کتاب را برای اولین بار فکر کنم سال هفتاد و نه یا هشتاد بود که کشف کردم. آن موقع پروژه ای را شروع کرده بودم تا کتاب های کلاسیک نثر ایرانی را یواش یواش بخوانم (این پروژه البته هنوز هم تمام نشده). اما آن مقالات شمس که آن موقع می خواندم، تصحیح جعفر مدرس صادقی بود که این روزها فیلم "گاو خونی"، ساخته ی بهروز افخمی بر اساس داستان نیمه بلندی به همین نام از او، در حال اکران است و سایت خوشگلی هم دارد. این یکی مقالات تصحیح محمد علی موحد است. اول فکر می کردم این محمد علی موحد همان دکتر ضیا موحد است که بعد دیدم اشتباه کرده ام (راستی یک شعر زیبا توی شرق روز 12 مهرماه از دکتر ضیا موحد خواندم؛ اگر نخوانده اید، حتما بخوانید). نام کامل مصحح مقالات شمس، محمد علی موحد دیلمقانی است درواقع.
مقالات شمس درواقع مجموعه گفتارهای شمس است در حضور مولانا که گاهی توسط خود مولانا و گاهی توسط پسر بزرگش و شاید فرد دیگری به تقریر در می آمده است. اما غرض از این همه روده درازی این بود که بگویم توی این کتاب بخش هایی هست که من به شدت دوست دارم و هر وقت که کتاب دستم بیاید، دوباره می خوانمشان و اتفاقا فکر می کنم که اگر کسی بخواهد این کتاب کلاسیک ایرانی را به لحاظ کاربردی که می تواند در داستان امروزی داشته باشد، بخواند می تواند از این بندها استفاده کرده و لذت هم ببرد. نمونه ای که در پایین می خواهم بیاورم به نظر من حقیر یکی از درخشان ترین حکایات عرفانی ادبیات فارسی می باشد. یکبار آقای مندنی پور (نویسنده ی رمان دل دلدادگی و مجموعه ی داستان شرق بنفشه) جایی می گفت که یکی از تکنیک هایی که فراوان در احادیث و روایات استفاده شده و هم اکنون می توان در داستان های مدرن فارسی از آن استفاده نمود، نقل قول است؛ اینکه حسن گفت از علی شنیدم که از اصغر شنید که از ... تا برسد به اصل سخن. در نمونه ی زیر نیز اینچنین جریانی را می توان مشاهده کرد؛ البته نه نقل قول بلکه خود خط روایت به سبکی و روانی آب از مجلس سماع تعطیل شده ای که درویشی در آن حضور دارد، آغاز شده و به دربار خلیفه می رسد و دوباره از دربار خلیفه تا آرامگاه درویش باز می گردد:



شیخ گفت خلیفه منع کرده است از سماع کردن. درویش را عقده ای شد در اندرون و رنجور افتاد. طبیب حاذق را آوردند نبض او گرفت، این علت ها و اسباب که خوانده بود، ندید. درویش وفات یافت؛ طبیب بشکافت گور او را و سینه ی او را و عقده را بیرون آورد؛ همچون عقیق بود. آن را به وقت حاجت بقروخت؛ دست بدست رفت به خلیفه رسید. خلیفه آن را نگین انگشتری ساخت؛ می داشت در انگشت. روزی در سماع فرو نگریست، جامه آلوده دید از خون. چون نظر کرد، هیچ جراحتی ندید؛ دست برد به انگشتری؛ نگین را دید گداخته. خصمان (اینجا بمعنی دلال ها و فروشنده ها) را که فروخته بودند باز طلبید، تا به طبیب برسید. طبیب احوال باز گفت:
ره ره چو چکیده خون ببینی جایی
پی بر که به چشم من برون آرد سر



هیچ نظری موجود نیست: