قضیه این بود که در جوانی عاشق پسر زیبایی شدیم. اتفاقا رفتار نسنجیده ای از او دیدیم که نپسندیدیم. شنیدیم که گفت که نیازی به ما ندارد و سفر کرد و ما را پریشان رها کرد. اما پس از مدتی بازگشت؛ بازگشت ولی خبری از ملاحت وزیبایی قبل در او نبود و با این حال انتظار عشق پیشین را از ما داشت. غافل از اینکه دیگر از آتش عشق ما جز خاکستری باقی نمانده است.در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سر و سری داشتم بحکم آنکه ...style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">گلستان سعدی، باب در عشق و جوانی
۲ نظر:
راستش من اصلا نفهمیدم منظورت از اینکار چی بوده؟ منظورم اینه که چرا سعی کردی متن رو به فارسی گفتاری امروزی برگردونی؟ یعنی فهمیدنش اینقدر سخته؟
سلام
نه فهم مطلب اصلا مشکل نیست هرچند که دوست داشتم خلاصه ی حکایت را بصورت منثور و بدون ابیاتش اینجا بنویسم ولی منظورم اشاره به این بود که به احتمال زیاد چنین تجربه ای یک تجربه ی مشترک بشری هست.
ارسال یک نظر