در داستان های عرفانی کلیشه های بامزه ای وجود دارند. یک سری از این کلیشه ها سخنانی ست که منجر به صیحه و مرگ درجا می شدند. مثلا عارفی به سبزی فروشی می رسد و از او می پرسد که چه می کنی؟ سبزی فروش پاسخ می دهد که سبزی می فروشم. عارف می گوید چگونه سبزی می فروشی درحالیکه معشوق حجاب از رخ برانداخته است. سبزی فروش صیحه ای می زند و قالب تهی می کند.
یک سری از این کلیشه ها را هم مبتنی بر بردار شدن حلاج هستند و درواقع سوال و جواب هایی ست که در این فرصت بین حلاج و مردمی که با خونسردی کامل شاهد این ماجرا بودند، رد و بدل می شده:
ابوبکر شبلی می گوید: به سوی حلاج رفتم آنگاه که دستها و پاهایش را قطع کرده بودند و بردارش آویخته بودند. به او گفتم: تصوف چیست؟
گفت: کمترین مرتبه اش این است که می بینی.
گفتم: برترین مرتبه اش کدام است؟
گفت: تو را بدان دسترسی نیست ولی فردا خواهی دید که چه پیش آید زیرا در غیبت الهی است؛ آنجا هست که من آن را آشکار خواهم کرد و بر تو پوشیده خواهد ماند.
یک سری از این کلیشه ها را هم مبتنی بر بردار شدن حلاج هستند و درواقع سوال و جواب هایی ست که در این فرصت بین حلاج و مردمی که با خونسردی کامل شاهد این ماجرا بودند، رد و بدل می شده:
ابوبکر شبلی می گوید: به سوی حلاج رفتم آنگاه که دستها و پاهایش را قطع کرده بودند و بردارش آویخته بودند. به او گفتم: تصوف چیست؟
گفت: کمترین مرتبه اش این است که می بینی.
گفتم: برترین مرتبه اش کدام است؟
گفت: تو را بدان دسترسی نیست ولی فردا خواهی دید که چه پیش آید زیرا در غیبت الهی است؛ آنجا هست که من آن را آشکار خواهم کرد و بر تو پوشیده خواهد ماند.
۱ نظر:
سلام ناصر, معنی تصوف رو هم فهمیدیم. میگم اگه ملت رو به این معنی بیارن عجب ملت جکی میشن از شرق تا غرب خوراک خنده. بابا تیترتو عوض کن
ارسال یک نظر