۱۳۸۵/۷/۱۵

قصه ی موش

موش گفت: "افسوس! دنیا هر روز کوچکتر می شود. در آغاز به قدری بزرگ بود که می ترسیدم؛ دویدم و دویدم و سرانجام وقتی دیوارهایی را در دوردست، در راست و چپ، دیدم شاد شدم. ولی این دیوارهای بلند به چنان سرعتی تنگ شده اند که من به همین زودی در اتاق آخر هستم و آنجا در گوشه تله ای قرار دارد که من باید تویش بدوم." گربه گفت: "فقط لازم است که جهت خودت را عوض کنی" و موش را بلعید.
فرانتس کافکا

نمای خودی

۶ نظر:

ناشناس گفت...

اول : مرسی .
بعد : لینکش این میشه http://www.pappamania.blogfa.com/post-67.aspx
سپس : اون علامت به اضافه ی پایین پست رو اگر فشار بدید یا پروپرتیز بگیرید به لینک مستقیم می رسید . البته دیگه کم کم باید یه دستی به سر گوشم بکشم .
چار : حالا من باید تغییر جهت بدم یا بلعیده شم ؟! آقا چرا راه های فلسفی جلوی پای ما می ذاری :))
راستی شما چرا اصلاً انتقاد نمی کنی ؟ آدم-من- کلی ایراد داره . البته می دونم از کنار اونا که خوب نبوده بی تفاوت رد می شی . داستانو می گم ;-) اگه ممکنه راهنمایی بفرمایید بی زحمت .
هوه ه ه ...

Naser گفت...

موافقم هو ه ه ه ...
ولی باور کن که سخته بخواهی یه جوری بخونی که بتونی نقد کنی! یعنی سخته بشه حرف حساب بزنی.

Nazanin گفت...

سلام
فوق العاده بود که من چند تا وبلاگ رو انتخاب کردم که ببينم و اينجا جز انتخاب شده ها بود
و همونيو خوندم که دلم می خواست بخونم!

Nazanin گفت...

rasti che fekre khoobi kardid ke aakharin axe photoblogetoonam inja dide mishe!

Naser گفت...

مرسی

ناشناس گفت...

باحال بود