توی لباس هام داشتم می پختم. فن کویل واگن کفاف نمی داد. نفسم بالا نمی اومد. از حالا عزا گرفته بودم که چند ایستگاه بعد چطور باید خودم رو بکشم جلوی در و پیاده شم. قطار رسید به ایستگاه. گردن کشیدم تا بیرون رو ببینم. ایستگاه پر بود. در به سختی باز شد و چند نفر خودشون رو به زور انداختند بیرون. بیرونی ها مثل یه گله بوفالو فشار می آوردند تا بیایند تو. یکی شون با خنده گفت: یه کم مهربون تر وایستید خُب!
مهربان تر! یعنی اینکه مثل یه گله گوسفند بچسبیم به هم، جوری که هرکی در آنِ واحد آلت سه چهار نفر رو روی تن خودش تشخیص بده. هرکی خواست دستش بره توی جیب اون یکی. سرمون بیفته روی دوش همدیگه و چرت بزنیم. سرمون بره زیر بغل کنار دستی که داره از سر کار برمی گرده تا از بوی عرق همدیگه خفه بشیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر