از روزی که از ایران بیرون اومدم این شعر اخوان ثالث گاه به گاه تو ذهنم می یاد. می خواستم همون موقع بذارمش اینجا ولی نشد، شاید یه کم دیر شد و غیبت من طولانی شد ولی به هر حال از الان باز دوباره هستم. مرسی از ناصر (و بقیه ی دوستان) که تو این مدت به من لطف داشتن که نذاشتن من از اینجا برم.
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
۵ نظر:
الان کجایی؟ آسمانش چه رنگیه؟
خوشحالم كه باز اينجا مطلبات رو مي خونم
حالا همون رنگ هس يا نه؟ کدوم رنگ؟
سلام مهدی
خوشحالم که برگشتی اینجا. شعر خیلی قشنگیه. آسمون اینجا این روزا همش سفیده و زمینم گاهی! حال و هوا اونجا چطوره؟
"ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟"
همین رنگ در نظر ما یعنی دودزده
مرسی مهدی مطلبت عالی بود
ارسال یک نظر